درد بی کسی (قسمت 253)

جای دفتر شرکت را در کویت تغییر داده بودم چون اجاره آن کمی برایم سنگین شده بود، حالا دفتر کوچکی در یکی از محلات پایین و نزدیک بندر گرفته بودم که تنها یک اتاق داشت و در این اتاق کوچک همه‌چیز برای زندگی یک نفر فرد مجرد مهیا بود. میزی کوچک، یک خط تلفن، یک ‌تختخواب فنری تاشو که درون کمد می‌رفت و روزها مبل می‌شد و سرویسی بهداشتی و آشپزخانه‌ای اوپن که در گوشه آن قرار داشت. تاجر و دوست امیر کویت حالا به‌روزی افتاده بود که دفتر و اتاق‌خوابش یکجا باشد. شیخ و تاجر عرب که فکر نمی‌کرد به این زودی بتوانم فرش‌ها را به او برسانم خیلی خوشحال شده بود و بلافاصله پس از تحویل چکش را صادر کرد. از آن به بعد هر هفته و به‌طور مرتب ده تخته فرش از ایران و به نام شرکت من به اسکله می‌رسید که مشتری دست‌به‌نقدی داشت، به خاطر اینکه حسابم در کویت سنگین نشود به‌وسیله تلفن از فروشنده اولی در بازار اصفهان خواستم شماره‌حسابش را بدهد تا هر هفته وجوه دریافتی را پس از کسر کارمزد خودم حواله کنم. او هم که یک کاسب به تمام معنی بود و آمادگی کامل داشت بلافاصله شماره‌حسابش را اعلام کرد، از زمانی که فرش‌ها در بندر پیاده و تحویل تاجر کویتی می‌شد حداکثر ظرف ده روز پول آن‌ها بر اساس فاکتوری که با فرش‌ها رسیده بود به‌حساب فروشنده اصفهان واریز می‌کردم، در مدت 5 ماهی که در کویت بودم جمعاً دویست و ده تخته قالیچه به‌وسیله لنچ در بندر پیاده و تحویل تاجر کویتی شده بود و زمانی که قصد برگشت به ایران را داشتم نه‌تنها طلبی نداشتم بلکه همه بدهی‌هایم را نیز برای فروشنده اصفهان حواله کرده بودم، می‌خواستم زودتر خودم را به ایران برسانم تا قرارداد سنگین‌تری برای صادرات فرش به کویت ببندم.

ارسال نظر