درد بی کسی (قسمت 254)

کار زیادی در کویت نداشتم. نه توانم جسمیم اجازه می‌داد و نه حوصله سروکله زدن در بازار ایران و کویت را داشتم بنابراین رأس تاریخ مقرر برگشتم. راستش را بخواهید دلم برای بچه‌ها تنگ‌شده بود. عصر همان روزی که به اصفهان رسیدم دخترعمو و بچه‌ها را از هتل به خانه انتقال دادم چون هزینه اقامت و غذا بسیار سنگین شده بود و یک‌شب کمتر بار مرا سبک‌تر می‌کرد. اقامت در هتل همه آن‌ها را بی‌حال و بی‌عار کرده بود. صبح روز بعد به بازار رفتم تا با فروشندگان فرش صبحت کنم و با عقد قراردادی جدید میزان صادرات را افزایش دهم، فروشنده اولی به سردی با من روبرو شد، تعجب کردم، گوشی را برداشت و به سه نفر دیگر هم تلفن کرد تا به مغازه او بیایند، ظرف چند دقیقه هر چهار نفر روبروی من نشسته بودند، وقتی موضوع قرارداد و افزایش صادرات را عنوان کردم فروشنده اولی که انگار حرف‌هایش را از پیش آماده کرده بود گفت: همین دیروز با یکی از تجار کویتی که به ایران آمده بود قراردادی بسته است تا همه درخواست‌های آن‌ها را تأمین کند، البته یکی از بندهای این قرارداد دست و پای ما را بسته که حق نداریم فرشی به‌جز او برای کس دیگری در کویت بفرستیم، حالا اگر می‌توانی در بحرین، العین یا عمان فعالیت کنی بفرما. از این‌همه نامردمی تعجب کرده بودم! حالم منقلب شده بود اما بر اعصابم مسلط شدم و گفتم: ولی این کار درستی نبود، ما باهم قول و قرار گذاشته بودیم، یکی از فروشندگان درحالی‌که استکان چایش را یک‌نفس بالا می‌کشید گفت: کدام قول؟ کدام قرار؟ ما هرچه فرش خواستی برایت فرستادیم، حالا می‌خواهیم از این به بعد با کس دیگری کارکنیم، نمی‌دانستم چه بگویم این مسیر ناهموار را من صاف‌ کرده بودم، حالا می‌خواستند مرا دور بزنند.

ارسال نظر

اخرین اخبار
پربیننده‌ترین اخبار