درد بی کسی (قسمت 255)

فکر می‌کردم خواب می‌بینم، چشم‌هایم را با پشت دست مالش دادم و لیوان را از پارچ آبی که روی میز بود پر کردم و یک‌نفس خوردم شاید آرام شوم. نفس عمیقی کشیدم. سری تکان دادم و به فکر فرورفتم. چهره مینو و مادر و پدرش را در آن شب آخر که از آن‌ها جدا می‌شدم پیش خودم مجسم کردم و گفتم: بسیار خوب. انگار نمی‌شود با شما منطقی بود و حرف حساب زد، لطفاً چک‌های مرا بدهید تا بروم. شما را به خیر و مرا به‌سلامت، فروشنده اولی پکی به قلیانش زد و درحالی‌که قیافه متعجبی به خود گرفته بود پرسید: کدام چک؟ کم‌کم داشتم از کوره درمی‌رفتم، بر خودم فشار آوردم تا به اعصابم مسلط باشم. به‌آرامی گفتم: همان چهار قطعه چک بدون رقم و تاریخ امضاءشده در وجه حامل، یکی دیگر از فروشنده‌ها که هیکل درشتی داشت گفت: آن چک‌ها را که به ما بدهکار بودی و باید نقدش کنی. خدایا، بازهم حسرت را در تنگنا قرار دادی! مگر من به‌جز صداقت در کار چه کرده‌ام که اینگونه گرفتار نامردمی‌ها می‌شوم؟ چاره‌ای نداشتم، از جا بلند شدم و گفتم: مثل‌اینکه راهی به‌جز کلانتری رفتن ندارم. بازهم فروشنده اولی گفت: میل خودت است کار ما را جلو می‌اندازی که نیازی به اجرا گذاشتن چک‌ها نداشته باشیم. دیگر اختیار از دستم خارج‌شده بود، لگدی سخت به قلیانی که کف مغازه گذاشته‌شده بود زدم و نقش زمین شدم و دیگر چیزی نفهمیدم. حالا بازهم صدای چیک چیک دستگاه کنترل ضربان قلب بود که روی مغزم رژه می‌رفت و روی تخت بیمارستان خوابیده بودم.

ارسال نظر