درد بی کسی (قسمت 256)
همه روزهای گذشته در مسجدسلیمان و آبادان و سالهای پرتلاش جوانیام را مثل فیلم سینمائی بر پرده ذهنم مرور میکردم. تنها لحظات خوشی و شادی و آرامش من زمانی بود که در کنار دوستان یکرنگم همچون ابراهیم و حسن آقا و استاد رضای نقاش سپریشده بود. دلم نمیخواست از لحظاتی که با آنها بودم خارج شوم اما مرور این مسیر در اختیار من نبود. چشمهایم را باز کردم. این بار دیگر کسی بالای سرم نبود اما از پشت شیشههای قدی و یکتکه، پرستارانی را میدیدم که کنار هم نشسته بودند اما صدای آنها را نمیشنیدم و تنها از حرکت لبهایشان متوجه میشدم که مشغول صحبت کردن باهم هستند. با حرکتی که به دستهایم دادم یکی از آنها متوجه شد و به سراغ من آمد، سلام کرد که با اشاره سر جوابش را دادم، گیره فلزی را که چند کاغذ لای آن بود از بالای تخت برداشت و شروع به مطالعه کرد و پرسید: سابقه بیماری هم داری؟ سرم را به علامت مثبت پایین انداختم، لولهای در دهانم بود و نمیتوانستم حرف بزنم، پرستار ادامه داد: فشارت بالا و پایین میرود و ضربان قلبت نامنظم است. میزان استرس خیلی بالاست، باید صبر کنی تا پزشک کشیک بیاید، اگر اجازه داد مرخص میشوی، با اشاره دست به او علامت دادم که کاغذ و قلم به من بدهد. پرستار به پاویون رفت و یک خودکار و دسته یادداشت کوچکی آورد و روی سینه من گذاشت، قلم را برداشتم و بهسختی اسم ابراهیم و شماره تلفن منزلش را نوشتم، پرستار که متوجه شده بود گفت: همین الآن به دفتر پرستاری میروم و شماره را به سوپروایزر میدهم تا زنگ بزند و خبرشان کند و بلافاصله از اتاق خارج شد.