درد بی کسی (قسمت 261)

آنقدر کوره تفتان زندگی حرارتم داده بود که همچون فولاد گداخته و آب‌دیده شده بودم. چاره‌ای به فکرم نمی‌رسید. باید مثل همیشه به سراغ ابراهیم می‌رفتم چون تنها کسی بود که می‌توانست آرامم کند و راهی برای حل این مشکل پیش پایم بگذارد و از همه نظر یاریم کند، حتماً کم‌وبیش ماجرای غارت کویت توسط عراقی‌ها را شنیده و می‌دانست به چه مصیبت بزرگی دچار شده‌ام، به‌واقع دنیا برای من به آخر خط رسیده بود. اگر فروشندگان فرش چک‌هایم را به اجرا می‌گذاشتند راهی جز زندان برایم باقی نمی‌ماند زیرا بدهکار نبودم و به‌هیچ‌عنوان در مقابل ادعای آن‌ها تمکین نمی‌کردم و پول زور نمی‌دادم. ابراهیم آنروزها تنها کاری که داشت تدریس حرفه‌وفن در مدارس شهر بود، از این نظر جای ثابتی جز آموزشگاه برایش باقی نمی‌ماند، باید منتظر می‌شدم تا از مدرسه برمی‌گشت، حداقل کاری که می‌توانستم برای آرامش اعصابم انجام بدهم تا کمی التیام پیدا کنم گذراندن زمان با نقاشی روی بوم بود، چهارپایه در اتاقم همیشه باز و تابلوی نیمه‌کاره‌ای روی آن انتظار مرا می‌کشید. قلم و رنگ را از جعبه مخصوصش درآورده و مشغول شدم، می‌دانستم دیگر کسی با من کاری ندارد، تاریخ‌مصرف حسرت سال‌هاست تمام‌شده، بچه‌ها بیشتر با مادرشان می‌جوشند و نقش من برای آن‌ها همان بود که در خانه پدری داشتم، کار کردن و پول درآوردن و مخارج سنگین زندگی را تأمین کردن، همه این‌ها در اقبال‌نامه من از روز ازل درج‌شده بود. چندساعتی از روز را به نقاشی پرداختم تا کمی آرام شوم، بعدازظهر از خانه بیرون زدم تا به آموزشگاه ابراهیم بروم، تعداد کمی هنرآموز در کلاسش مشغول خواندن سرود بدون نواختن ساز بودند. گوشه‌ای نشستم تا کارشان تمام شود، یکساعتی طول کشید اما بالاخره بچه‌ها را مرخص کردند.

ارسال نظر