درد بی کسی (قسمت 263)
گریه من همراه با هقهق، نشان از بغض نزدیک به نیمقرن رنج و دردهای بیدرمان را داشت که امروز در کلاس موسیقی ابراهیم میترکید. هرچه بیشتر گریه میکردم سبکتر میشدم، این دیگر باران بهاری نبود که آفتاب حریف ابرهایش شود. همچنان میبارید و از گونههایم آبشاری از شورهزار گرم روان شده بود. ابراهیم هم چون من اما بیصدا اشک میریخت گویا او هم این روزها دلخوشی از زمانه نداشت، مثل بچهها خودم را در بغل او انداختم، برادری نبود که وجودش را احساس کرده باشم اما بوی پدرم را میداد، سرم را بر شانهاش گذاشتم تا شاید کمی از رنجهای درونیم التیام یابد، یادم نیست این هجران چقدر طول کشید اما بالاخره تمام شد و ابراهیم از من خواست تا با او به خانهاش بروم و شام را در کنار او و خانوادهاش باشم، دلم نمیخواست این حال نزار را به کاشانه گرم ابراهیم هدیه بدهم اما اصرار کرد و ناچار پذیرفتم، همسر ابراهیم و فرزندانش از من استقبال کردند، آنها میدانستند درحالیکه سه فرزند، دو برادر و دو خواهر دارم اما چون حسرتم باید همچنان تنها و بیکس زندگی کنم و در غربت بمیرم، سعی کردم خودم را شاد و سرحال نشان دهم اما نمیتوانستم. آنها که کموبیش وضعیت زندگی مرا میشناختند، میدانستند که نقش بازی میکنم، شب خوبی بود، چندساعتی از روزهای تیرهوتار حسرت اینگونه در بیخبری گذشت، از من خواستند که آنجا بمانم اما آنقدر پریشان بودم که دلم میخواستم اتاقی در یک مسافرخانه پایینشهر میگرفتم و به آنجا پناه میبردم.