درد بی کسی (قسمت 264)

روز بعد به مغازه فروشنده فرش در بازار رفتیم، ابراهیم که آدم آرامی بود از من خواست کلامی حرف نزنم تا وارد معامله شود، فروشنده به سردی با ما برخورد کرد اما ابراهیم به روی خودش نیاورد و مدتی با او صحبت نمود. از هر دری سخن گفت و درنهایت او را دعوت به معامله کرد، مرد فرش‌فروش نی‌قلیان را زمین گذاشت و گفت: حرفی نیست، بدهی‌هایش را بدهد و چک‌هایش را بگیرد. تا آن لحظه خیلی به خودم فشار آورده بودم که خونسرد باشم و اجازه بدهم تا ابراهیم سروته قضیه را هم بیاورد اما با شنیدن پیشنهاد فرش‌فروش دیگر طاقت نیاوردم از روی صندلی بلند شدم و فریاد زدم: کدام بدهی؟ چند تن از فرش‌فروشان اطراف خودشان را به مغازه فروشنده رساندند که ببینند چه خبر است اما ابراهیم ردشان کرد و از من خواست آرام باشم و بنشینم، فروشنده در کمال خونسردی همچنان به کشیدن قلیان ادامه می‌داد و در بین آن کمی چای می‌خورد. ابراهیم که همچنان آرام بود روبه او کرد و پرسید: چقدر بدهکار است؟ داشتم منفجر می‌شدم اما به خودم فشار آوردم که حرفی نزنم. فروشنده برای چندمین بار نی‌قلیان را زمین گذاشت و گفت: باید با همکاران حساب کنیم، ابراهیم از جا بلند شد و گفت: بسیار خوب، این شماره تلفن آموزشگاه من است عصرها در آنجا هستم هر وقت رقم کلی بدهی حسرت را محاسبه کردید به من زنگی بزنید تا فکری درباره آن بشود. از من خواست که به‌اتفاق او از فروشگاه خارج شویم. خدایا این دیگر چه مجازاتی است که برای من در نظر گرفته‌ای و چه سرنوشتی است که برای من رقم می‌خورد؟

ارسال نظر