درد بی کسی (قسمت 267)

درحالی‌که سعی‌ام بر این بود خونسردی خودم را حفظ کنم و عصبانی نشوم که حداقل کارم به بیمارستان نکشد از جا بلند شدم و از ابراهیم خواستم که آنجا را ترک کنیم و در همین حال به فروشنده فرش گفتم: خوب گوش‌هایت را باز کن و بشنو: من هرگز باج به شغال نمی‌دهم، برو چک‌ها را در کوزه بگذار و آبش را بخور و از مغازه فرش‌فروشی خارج شدم. ابراهیم هم علیرغم میلش ناچار به دنبال من بیرون آمد. هردوی ما سرگردان بودیم که به کجا پناه ببریم، آن‌ها چک‌های سفید امضا در دست داشتند. دیگر حوصله هیچ‌کس و هیچ‌چیز را نداشتم. از ابراهیم به سردی خداحافظی کردم و به خانه برگشتم، مثل همیشه به اتاقم پناه بردم تا به‌ حال پریشان خود گریه کنم زیرا اشک تنها مونس تنهایی‌هایم بود. شب سختی را گذراندم، همچون همه‌ شب‌های طول زندگی‌ام، سپیده‌دم خوابم برد و نفهمیدم چقدر گذشت که با صدای دخترعمویم بیدار شدم. رنگ صورتش به سفیدی گچ شده بود، پرسیدم: چه خبر است؟ چرا نمی‌گذاری بخوابم؟ درحالی‌که لکنت زبان پیدا کرده بود گفت: دو پاسبان دم در منتظر تو هستند، لباس‌هایم را پوشیدم و به‌طرف درب منزل رفتم، همسرم از پشت شیشه راهرو زاغم را چوب می‌زد. در را که باز کردم قیافه درهم فرش‌فروش را دیدم که پشت سر پاسبان‌ها ایستاده بود. یکی از مأموران پرسید: شما آقای حسرت هستید؟ گفتم: بله خودم هستم، دستبندی از حاشیه فانسقه کمرش خارج کرد و یک حلقه را به مچ من و دیگری را به دست خودش قفل نمود و گفت: در خانه را ببند و دنبال من بیا، اتومبیل فرش‌فروش جلوی پیاده‌رو و درست روبروی منزل ما پارک شده بود.

ارسال نظر