درد بی کسی (قسمت 268)

یکی از پاسبان‌ها در عقب را باز و سوار شد و مأمور دیگر که با من هم زنجیر بود مرا به داخل اتومبیل هل داد و خودش هم کنار من نشست. راننده همان فرش‌فروش بود که صدایش درنمی‌آمد. آن‌ها مرا به دادگستری بردند، چک‌ها را به اجرا گذاشته و حکم توقیف مرا گرفته بودند، ظهر همان روز همراه با دیگر محکومان مختلف با یک اتوبوس سیاه‌رنگ عازم زندان شهر شدیم، حالا حسرت برای اولین بار در زندگی سراسر رنج و محنتش طعم تلخ زندان را همی می‌چشد. یک ماه گذشت و در این مدت تنها ابراهیم بود که در وقت ملاقات چند باری با میوه و شیرینی به سراغم می‌آمد، اوایل ماه دوم برادرم که راننده اتوبوس بود همراه با همسرم به زندان آمدند و در فاصله ملاقات از من خواستند که به یکی از آن‌ها وکالت بلاعزل بدهم تا بتواند با طلبکاران وارد معامله یا مصالحه شود، در جواب گفتم من به کسی بدهکاری ندارم که نیاز به مصالحه باشد، اگر قرار شد همه عمرم را هم در اینجا بمانم می‌مانم اما زیر بار زور نخواهم رفت، بار دوم یعنی یک هفته بعد همسرم به‌تنهایی آمد و دوباره درخواست وکالت بلاعزل را تکرار نمود بازهم مقاومت کردم، اما دفعه سوم که کم‌کم احساس می‌کردم خسته شده‌ام پیش خودم فکر کردم شاید بتوانند آن‌ها را قانع کنند تا دست از سرم بردارند و رضایت بدهند از زندان خارج شوم بنابراین به‌اتفاق دخترعمویم به دفتر زندان رفتیم و رسماً به او وکالت بلاعزل پیرامون همه اموال منقول و غیرمنقولم دادم. یک‌ ماهه اول گذشت و تنها ابراهیم بود که به‌طور هفتگی به سراغم می‌آمد. حالا نزدیک یکسال از زندانی شدنم می‌گذشت و اوقات فراغتم را به آموزش موسیقی به هم‌سلولی‌ها و کشیدن تابلوی‌های نقاشی برای آرامش روح خودم می‌گذراندم.

ارسال نظر