درد بی کسی (قسمت 270)

به‌سرعت به‌طرف صاحب دست برگشتم، مرد چهارشانه‌ای که باخشم و عصبانیت و چشمانی خون‌گرفته به من خیره شده بود، با صدای بلند فریاد زد و پرسید: با قفل در خانه مردم چه‌کار داری؟ تمام مدتی که در زندان بودم یاد گرفته بودم که هرکس از من سوأل کرده سرم را پایین بیندازم و ساکت بمانم و اطاعت کنم. دوباره اما با عصبانیت بیشتر درحالی‌که سرم فریاد می‌کشید سوألش را تکرار کرد. آرام جواب دادم: خانه مردم؟ بلافاصله و با همان لحن پرخاشگر گفت: اینجا خانه من است. همین حالا همه مردم محل را خبر می‌کنم تا حسابت را برسند. پیش خودم فکر می‌کردم تازه از زندان آزادشده بودم و نمی‌خواستم دوباره به آنجا برگردم بنابراین لبخندی زدم و برای اینکه غائله را ختم کرده باشم گفتم: ببخشید انگار اشتباه آمده‌ام. مرد که خیلی عصبانی بود دور برداشت و گفت: اشتباه کرده‌ای؟ حالا حالی‌ات می‌کنم. درحالی‌که مرتب هوار می‌کشید همسایه‌ها را خبر کرد. آقای مردانی که معلم مدرسه و خانه‌اش درست روبروی منزل ما بود بیرون آمد و وقتی مرا دید گفت: به‌به آقا حسرت شما کجا اینجا کجا؟ این دفعه سفرتان یکسال طول کشید. سلام کردم و از او خواستم مرا از دست این مرد نجات دهد. آقای مردانی رو به او کرد و گفت: آقای حسرت صاحب این خانه بودند که همسرشان به شما فروخته. مرد رنگ چهره‌اش تغییر کرد و گفت: ببخشید من شما را به‌جا نیاوردم. ما تازه به این محل آمده‌ایم و کسی را نمی‌شناسیم.

به‌سرعت به‌طرف صاحب دست برگشتم، مرد چهارشانه‌ای که باخشم و عصبانیت و چشمانی خون‌گرفته به من خیره شده بود، با صدای بلند فریاد زد و پرسید: با قفل در خانه مردم چه‌کار داری؟ تمام مدتی که در زندان بودم یاد گرفته بودم که هرکس از من سوأل کرده سرم را پایین بیندازم و ساکت بمانم و اطاعت کنم. دوباره اما با عصبانیت بیشتر درحالی‌که سرم فریاد می‌کشید سوألش را تکرار کرد. آرام جواب دادم: خانه مردم؟ بلافاصله و با همان لحن پرخاشگر گفت: اینجا خانه من است. همین حالا همه مردم محل را خبر می‌کنم تا حسابت را برسند. پیش خودم فکر می‌کردم تازه از زندان آزادشده بودم و نمی‌خواستم دوباره به آنجا برگردم بنابراین لبخندی زدم و برای اینکه غائله را ختم کرده باشم گفتم: ببخشید انگار اشتباه آمده‌ام. مرد که خیلی عصبانی بود دور برداشت و گفت: اشتباه کرده‌ای؟ حالا حالی‌ات می‌کنم. درحالی‌که مرتب هوار می‌کشید همسایه‌ها را خبر کرد. آقای مردانی که معلم مدرسه و خانه‌اش درست روبروی منزل ما بود بیرون آمد و وقتی مرا دید گفت: به‌به آقا حسرت شما کجا اینجا کجا؟ این دفعه سفرتان یکسال طول کشید. سلام کردم و از او خواستم مرا از دست این مرد نجات دهد. آقای مردانی رو به او کرد و گفت: آقای حسرت صاحب این خانه بودند که همسرشان به شما فروخته. مرد رنگ چهره‌اش تغییر کرد و گفت: ببخشید من شما را به‌جا نیاوردم. ما تازه به این محل آمده‌ایم و کسی را نمی‌شناسیم.

ارسال نظر