درد بی کسی (قسمت 271)

فرازی دیگر از زندگی حسرت شروع می‌شد

فرازی دیگر از زندگی حسرت شروع می‌شد. سرگیجه گرفته بودم. کم مانده بود که زمین بخورم، دستم را به دیوار تکیه دادم. سعی می‌کردم افکارم را متمرکز کنم و آرامش داشته باشم شاید بفهمم اینجا چه خبر شده. من که هنوز نمرده‌ام که اموالم را به تاراج برده‌اند. نفسم به‌سختی بالا می‌آمد، دستانم می‌لرزید و از این لرزش تمام وجودم تشنج گرفته بود. لبانم خشک‌شده‌ام را به‌وسیله زبانم مرطوب می‌کردم. نفسی بلند کشیدم و گفتم: سر درنمی‌آورم کسی به من خبر نداده که خانه‌ام را فروخته‌اند. همسایه قدیمی که مرا خوب می‌شناخت زیر بغلم را گرفت و آرام‌آرام به‌سوی خانه خودشان برد. با اشاره سر از صاحبخانه جدید عذرخواهی و خداحافظی کردم. همسایه درب خانه‌اش را باز کرد. اول خودش داخل حیاط شد و بعد مرا به درون دعوت کرد. او را که سال‌ها در کنارش زندگی کرده بودم به‌خوبی می‌شناختم و می‌دانستم حیاط باصفا و پر گل و درختی دارد. بی‌اختیار روی نیمکت سنگی کنار باغچه نشستم. از من خواست که به سالن پذیرایی بروم اما با اشاره سر قبول نکردم. به‌سرعت به ساختمان رفت و بعد از چند لحظه با یک لیوان شربت به‌لیموی خنک به‌طرف من آمد. دهانم مثل گوگرد خشک‌شده بود. لیوان را از او گرفتم و سر کشیدم. دلم خنک شد، لیوان را به او دادم و آرام پرسیدم می‌داند چه بر سر زن و بچه‌هایم آمده است؟ تشویش همه وجودم را فراگرفته بود. آنچنان در بن‌بست زندگی گیرکرده بودم که تفکر را برایم سخت کرده بود.

ارسال نظر