درد بی کسی (قسمت 274)
قبل از فشردن زنگ در باز شد و خانمی که چادر مشکی به سر داشت در پاشنه در ظاهر گردید، خودش بود، دخترعمویم، چقدر شکسته شده بود.
قبل از فشردن زنگ در باز شد و خانمی که چادر مشکی به سر داشت در پاشنه در ظاهر گردید، خودش بود، دخترعمویم، چقدر شکسته شده بود. شباهت عجیبی به مادرش داشت که سنین پیری را میگذراند. جاخورده بود. وقتی مرا دید زبانش بند آمد و مثل کسی که از ته چاه فریاد میزند گفت: حسرت. نگاهی فقیرانه و ملتمسانه به چهرهاش انداختم و درحالیکه لبانم از خشکی در حال ترکیدن بود گفتم: بله، حسرت. منتظرش نبودی؟ جواب داد: ولی چرا خبرمان نکردی؟ گفتم: میخواستی گوسفند جلوی پایم سر ببری؟ از جلوی لنگه در کنار رفت و با سر اشاره کرد که داخل بروم. حیاط خانه حدود بیست متر وسعت داشت و روبروی در دو اتاق تودرتو که آفتابرو بود قرارگرفته بود که در حال نزار مرا صدا میزد. بچهها روی فرش کهنهای در ایوان آجری کوچکی نشسته و مات و متحیر به من نگاه میکردند. باورشان نمیشد که پدرشان بعد از یکسال پیدایش شده باشد. آنها درست میدیدند، این همان حسرتی بود که همهچیزش را فدای خانواده خودکرده بود. کنار بچهها روی فرش مندرس ایوان نشستم. دخترعمویم به درون اتاق رفت و با یک سینی کهنه همراه با دو استکان لبپریده پر از چای بهسوی من برگشت. داستان عبرتآموزی است که زندگی من دو بخش شده بود. قسمت اولش در اسارت مادر، خواهران و برادران و امروز قسمت دوم آن یعنی همسر، دو پسر و یک دختر شروعی میشد! چه شباهت عجیبی همیشه یک زن، یک دختر و دو پسر!