درد بی کسی (قسمت 276)
فشارهای تلنبار شده در این روزها و بخصوص ماجرای رفتن پشت در خانه قدیمی و دیدن همسایه و شنیدن حرفهای تلخ او باری بس عظیم بود که بر روی قفسه سینهام سنگینی میکرد
فشارهای تلنبار شده در این روزها و بخصوص ماجرای رفتن پشت در خانه قدیمی و دیدن همسایه و شنیدن حرفهای تلخ او باری بس عظیم بود که بر روی قفسه سینهام سنگینی میکرد و حالا دخترعمویم که آب پاک نابودی زندگی را روی دستم میریخت. چیزی در گوشم مثل زنبور وزوز میکرد، چشمانم سیاهی رفت و آن بیماری ناشناخته گذشته بازهم مرا بهسوی خود میبرد. حرفهای همسرم مثل پتکی بود که به مغزم فرود میآمد. ادامه حرفها برایم منگ بود، دیگر چیزی نمیفهمیدم. این بار نه در آن اتاق شکیل بیمارستانی که قبلاً بارها بودم بلکه روی تختی چوبی و در کنار چند بیمار دیگر که هرکدام ملحفهای سفید گال گرفته رویشان انداخته بودند خوابیده بودم. اینجا هم بیمارستان بود اما نمیدانستم چرا اینقدر ویرانه و محقر به نظر میرسید. بوی تعفن ادرار و مدفوع فضای اتاق را پرکرده بود، هرکدام از این بیماران سوندی داشتند که به کیسه زیر تخت چوبیشان متصل بود و سر دیگر آن زیر ملحفه کثیف مخفی میشد. برخلاف دفعات قبل که در بیمارستان بستری شده بودم اما کسی در کنارم نبود حالا تنهای تنها بودم. نمیدانستم و به عقلم نمیرسید چهکاری از دستم برمیآید. یادم میآمد که آخرین دفعه در ایوان کوچک خانه محقری در کنار بچههایم بودم که با شنیدن حرفهای همسرم از هوش رفتم، یادم میآمد که او میگفت همهچیز را در مقابل چکهایم به آن سه نفر داده است. تمام یکسالی که در زندان مانده بودم به خاطر این بود که ثابت کنم به کسی بدهکار نیستم و آن چند فقره چک ضمانت پولهایی بوده که پرداختشده بود!