درد بی کسی (قسمت 279)
دخترعمویم سعی میکرد ناراحتیهای درونش را بیشتر افشا نکند. اشکهایش را با پشت دستهای چروکیده و ترکخوردهاش پاک کرد و تازه متوجه میشدم که این دستها چقدر خشکیده است.
دخترعمویم سعی میکرد ناراحتیهای درونش را بیشتر افشا نکند. اشکهایش را با پشت دستهای چروکیده و ترکخوردهاش پاک کرد و تازه متوجه میشدم که این دستها چقدر خشکیده است. گفت: حسرت کاری به من نداشته باش شامت را بخور. گفتم: نمیخواهم ولی بگو اینجا کجاست؟ کدام بیمارستان است؟ جواب داد: یکی از درمانگاههای کوچک و شبانهروزی خیریه پایینشهر است که بیماران مستمند را رایگان بستری و درمان میکند و در هر شیفت تنها یک پزشک عمومی دارد که زمانی در هفته را وقف آن کردهاند. حالا هم نوبت هرکدام باشد حتماً برای ویزیت بیماران میآید و سری هم به تو میزند، شاید هم مرخصت کند. روزها که نمیرسم بنابراین بعد از کار آمدم که اگر مرخصت کردند باهم به خانه برویم. نمیدانستم چه بگویم. اعتراض به اشتباهی که درباره واگذاری اموال به فرشفروشان کرده بود بیهوده به نظر میرسید بنابراین کاسه را برداشتم و نان و کتلت آن را خوردم درحالیکه به آیندهای تاریک برای خودم و خانواده فکر میکردم. آن شب دکتر آمد و مرا مرخص کرد بدون آنکه وجهی از ما بخواهند. همراه دخترعمویم و بهوسیله یک تاکسی دربستی به خانهای رفتیم که سه فرزندم همچون گنجشکان منتظر مادر خود بودند تا کیسه پلاستیک اضافه غذاهای رستوران را که گویا هر شب میآورد برای آنها گرم کند و بااشتها و ولعی که از گرسنگی سرچشمه میگرفت بخورند.