درد بی کسی (قسمت 280)

آن شب هم یکی از دردناک‌ترین ایام عمر حسرت بود که در آستانه ورود به دوران پیری می‌گذراند.

آن شب هم یکی از دردناک‌ترین ایام عمر حسرت بود که در آستانه ورود به دوران پیری می‌گذراند. دخترعمویم علاوه بر اینکه همه اموال منقول و غیرمنقول ما را به غارتگران واگذار کرده بود، اثاث منزل را نیز تکه‌تکه فروخته تا بتواند هزینه‌های زندگی این سه فرزند را که یکی از آن‌ها روی ویلچر می‌نشست و مخارج درمانی کمرشکنی داشت را در طول یکسال زندانی بودن من تأمین نماید. تمام طول شب را چشم برهم نگذاشتم درحالی‌که دخترعمویم از فرط خستگی کار روزانه گرسنه در گوشه‌ای از هوش‌رفته بود. همه ما در یک اتاق فرسوده زندگی می‌کردیم بنابراین نه می‌توانستم آه و ناله و افسوس سر بدهم و نه به حال خودم گریه کنم. صدای شکستن استخوان‌هایم را در زیر فشار این‌همه نابسامانی و ناملایمات روزگار و درد و رنج به‌وضوح می‌شنیدم. زمانی که هوا گرگ‌ومیش شد چشم‌هایم روی‌هم افتاد و وقتی بیدار شدم خبری از دخترعمویم در گوشه‌ای که از هوش‌ رفته بود نبود. بچه‌ها بی‌خیال از مصائب دنیا و زندگی نامفهومی که در آینده برایشان رقم می‌خورد همچنان در خواب بودند و من در محیط بیگانه آن‌ها توأم با غرور یک مرد خودم را نان‌خور زیادی فرض می‌کردم. راستی پدر پیری که آخرین موجودی جیبش یک قطعه اسکناس پنجاه‌تومانی باشد به‌جز مردن به چه درد می‌خورد؟ از جا بلند شدم، کتری روی چراغ سه‌فتیله بود و قوری کلبابندی شده هم در کنار آن خودنمایی می‌کرد. چندتکه نان مانده و چرب که پیدا بود پس‌مانده رستوران است و اندکی پنیر درون سینی رنگ و رو رفته قرار داشت. مقداری از آن را با یک استکان چای خوردم و بدون اینکه بچه‌ها را بیدار کنم آرام از خانه خارج شدم.

ارسال نظر