درد بی کسی (قسمت 281)
حاشیه خیابان را همچنان بیهدف و چون گذشته درحالیکه غرق در افکار خود بودم پیاده طی میکردم.
حاشیه خیابان را همچنان بیهدف و چون گذشته درحالیکه غرق در افکار خود بودم پیاده طی میکردم. نمیدانستم چقدر این راه بیپایان را ادامه دادم اما یکوقت متوجه شدم مقابل ادارهای بودم که حسن آقا سالها بود در آنجا کار میکرد. در تمام طول یکسالی که زندان بودم از او خبری نداشتم. آقایی که ذیحساب دارایی در زندان بود و اسمش را نمیدانستم میگفت حسن آقا از دوستان دوران نوجوانی اوست که اتفاقاً در چاپخانه همکار برادرم بوده است. دلم خیلی برایش تنگشده بود، از نگهبان سراغش را گرفتم. نگاهی به سرتاپا و موهای از ته تراشیدهام انداخت و پرسید: با ایشان چهکار دارید؟ گفتم: از دوستان قدیمی او هستم اما مدتها مسافرت بودم و حالا میخواهم او را ببینم. گوشی تلفن را برداشت و شماره داخلی حسن آقا را گرفت. اسمم را پرسید و تکرار کرد و بعد گوشی را گذاشت. بلافاصله صدای پای او را که بهخوبی میشناختم در راهپلهها پیچید، حسن آقا که کاپشنی آمریکایی به تن داشت پایین آمد و درحالیکه اشک در چشمانش حلقهزده بود با من دست و روبوسی کرد و مرا در آغوش کشید و به دفترش برد. خیلی عوضشده بود. انگار در این یکی دو سالی که او را ندیده بودم ترقی کرده بود اما دیگر آن شادابی گذشته را نداشت. شاید هم چون از وضعیت من خبر داشت چهرهای مغموم به خود میگرفت. پیدا بود در انتظار آغاز کلام از جانب من مانده است. همان عباس آقا آبدارچی قدیمی اداره که موهایش سفید شده بود دو فنجان چای برایمان آورد.