درد بی کسی (قسمت 284)
حسن آقا راست میگفت، آنچه از گذشته به یاد دارم بیبرنامگی در روال زندگیام بوده که برخلاف همه افراد موفق اهل مشورت نبودهام و خودسرانه به هر سو میرفتم و میدانم
حسن آقا راست میگفت، آنچه از گذشته به یاد دارم بیبرنامگی در روال زندگیام بوده که برخلاف همه افراد موفق اهل مشورت نبودهام و خودسرانه به هر سو میرفتم و میدانم و مطمئن هستم بازهم این مسیر غلط را ادامه خواهم داد. ازدواج با دخترعمویم درحالیکه دختر دیگر در آرزو و چشمبهراه وصلت با من بود و شراکت با فرشفروشان حقهباز و صدها مورد قبلی و در طول آن از نمونه این شلتاق های بیحسابوکتاب در زندگی من بود که نتایجی بهتر از این نمیتوانست داشته باشد، درحالیکه پشتوانهای مشورتی بنام بهترین و داناترین و موفقترین دوستان یکرنگ و فداکار را داشتم اما همچنان بر عقاید و تفکرات خود پایبند بودم و اگر نصیحتی هم به من میکردند نادیده گرفته و آنچه در افکارم میگذشت را انجام میدادم. حسن آقا آن روز از من خواست چند روزی را استراحت کنم تا بعدازآن جلسهای با حضور هر چهار نفر در یکی از روزهای تعطیل داشته باشیم تا شاید با خرد جمعی بتوانیم راه چارهای پیدا کنیم، وقتی از او خداحافظی میکردم توصیه کرد تا به دیدار ابراهیم در کلاس موسیقیاش و استاد رضا در گالری نقاشیاش بروم و منتظر بمانم تا آن دورهمی و شور و مشورت تشکیل شود. حرفهای حسن آقا همچون آبی بود که آتش شعلهور شده درون مرا خاموش و به قلب پرخروشم آرامش میبخشید. میخواستم از او خداحافظی کنم که کیف بغلیاش را بیرون آورد و از هفتاد هزار تومان موجودی آن پنجاه هزار تومانش را به من داد و گفت: ناراحت نشو قرض است و از تو پس میگیرم. انگار فقر مطلق را در چشمان این دوست دیرینه بیخاصیت خوانده بود.