درد بی کسی (قسمت 285)

چاره‌ای نداشتم جز اینکه کمک حسن آقا را که می‌دانستم برگشتی نخواهد داشت قبول کنم تا حداقل بتوانم وضع نابسامان بچه‌ها را به‌عنوان پدر موقتاً سروسامان بدهم.

چاره‌ای نداشتم جز اینکه کمک حسن آقا را که می‌دانستم برگشتی نخواهد داشت قبول کنم تا حداقل بتوانم وضع نابسامان بچه‌ها را به‌عنوان پدر موقتاً سروسامان بدهم. از اداره بیرون آمدم و چون هدف و انگیزه و کاری نداشتم و در بوتیک هم کسی منتظر آمدن من نبود آرام و پیاده به‌سوی خانه که در پایین‌ترین قسمت شهر قرار داشت حرکت کردم. دیگر علاقه‌ای به تماشای آنچه در اطرافم می‌گذشت نداشتم و دلم می‌خواست تنها باشم البته نه در شهر بلکه در کپری که اطراف آن را سکوت مطلق فرا گرفته باشد، انگار یکسال محبوس شدن توانسته بود همه آنچه را که در وجودم نهادینه شده بود به انحطاط بکشاند. چهره‌ام به پیرمردهایی شباهت پیدا کرده بود که پس از نیم‌قرن کار در معدن بازنشسته می‌شدند و دیگر رمقی برای آن‌ها باقی نمانده باشد. خیلی از آشنایان را در مسیر می‌دیدم و می‌شناختم اما مطمئن بودم هیچکدام نمی‌توانستند باور کنند که این همان حسرتی است که با تک اتومبیل کورسی آلبالویی‌رنگش در خیابان‌های شهر ویراژ می‌داد. صدای اذان ظهر را از گلدسته مسجدی که در مسیر بود شنیدم و فهمیدم به خانه نزدیک شده بودم. از کنار مغازه کبابی که رد شدم بی‌اختیار برگشتم و ۵ دست کباب گرفتم تا بچه‌ها را شاد کنم، آن روز ناهار را در کنار فرزندانم که یکسال از آن‌ها دور بودم و در ایوان کوچک خانه مخروبه خوردیم و یک دست از غذا را هم برای دخترعمویم کنار گذاشتم، آن‌ها فارغ از غم‌های درونی دنیا همچنان مشغول کار خودشان بودند. پسرم که معلول بود سعی می‌کرد بیشتر در کنار من و در همان ایوان باشد، اما دخترم خودش را با کتاب‌هایش مشغول می‌کرد. پسر آخری اوقات خود را در حال شیطنت و به بازی با توپ پلاستیکی خود در حیاط کوچک می‌گذراند، دخترعمویم هم به رستورانی رفته بود که می‌گفت گارسون است اما از دخترم شنیدم علاوه بر گارسونی وظیفه شستشوی ظرف‌های آخر وقت هم به عهده اوست.

ارسال نظر