درد بی کسی (قسمت 290)
زیرزمینی که همچون قبر بود حالا حکم خانه حسرت را داشت و مکانی غیرقابلتحمل و بدون نور بود اما یک شعله، برق و یک شیر آب و یک شیر گاز داشت که مجموعه آن کفاف زندگی کسی را میداد که سالی از عمر خود را در زندان گذرانده بود.
زیرزمینی که همچون قبر بود حالا حکم خانه حسرت را داشت و مکانی غیرقابلتحمل و بدون نور بود اما یک شعله، برق و یک شیر آب و یک شیر گاز داشت که مجموعه آن کفاف زندگی کسی را میداد که سالی از عمر خود را در زندان گذرانده بود. حالا میتوانستم تابلوهای نیمهکاره را در گوشهای از این سلول زیرخاکی گذاشته و اوقات بیکاری خود را با آنها سرگرم باشم. هرروز بهوسیله اتوبوس واحد خودم را به بازار فرشفروشها میرساندم و غروب آفتاب به خانه برمیگشتم و اگر فرصتی میشد و حالش را داشتم روزهای جمعه را به سراغ ابراهیم و بچههایش میرفتم تا غذای گرمی با دستپخت همسرش نوش جان کنم. یکی از شبها که بهوسیله اتوبوس برای پیگیری شکایتم از خیانتدرامانت فرشفروشها و امضاء شکوائیهای که توسط وکیل بیتفاوت پرونده آن جهت فرجامخواهی به دیوان عالی کشور ارجاع شده بود به تهران میرفتم در کنارم آقایی موقر و خوشبیان نشسته بود که بلافاصله سر صحبت را با من باز کرد. من که بعد از مدتها شنوندهای مشتاق پیدا کرده بودم بیاختیار داستان زندگی پر از درد و بیکسی خودم را برای او بازگو کردم. در کمال آرامش و متانت همه گفتههای مرا گوش داد و درحالیکه خود را از شنیدن سرگذشت غمبار من متأسف و متأثر نشان میداد آهی کشید و گفت: اگر بخواهی میتوانم کمکت کنم تا بیشتر از همهچیزهایی که ازدستدادهای را در یک معامله سوری و آسان و بدون دردسر به دست آوری چون از حرفهایت فهمیدم استحقاق، لیاقت و شجاعت لازم را داری که بتوانی یکشبه ره صدساله را طی کنی.