درد بی کسی (قسمت 293)
لحظات بهکندی میگذشت. مرتب ساعتم را نگاه میکردم و منتظر زمان موعود بودم.
لحظات بهکندی میگذشت. مرتب ساعتم را نگاه میکردم و منتظر زمان موعود بودم. بالاخره به آدرس درجشده روی کارت رسیدم. ساختمانی رفیع با سنگ سفید و اتومبیلهای آخرینمدل که در پارکینگ حیاطی و مقابل ورودی آن توقف کرده بودند. هنوز هم دودل بودم و همچنان به گذشته غمبار خودم میاندیشیدم که همه گزینههایش نقش بر آب بود. بالاخره تصمیم نهایی را گرفتم. باید بهوسیله آسانسور به طبقه دهم میرفتم. هوای لطیف و محیط تمیز منطقه روحم را نوازش میداد. احساس کردم روانم آرامش بهتری پیدا کرده بود. به طبقه دهم رسیدم و زنگ آپارتمان را به صدا درآوردم، خانمی از پشت آن سلام کرد و پرسید: بفرمایید؟ جواب سلامش را دادم و گفتم: من حسرت هستم قرار ملاقات دارم. در باز شد و بازهم با تردید داخل آپارتمان شدم از منشی که مشغول تلفن بود سراغ آقای ملکی را گرفتم. از من خواست تا بنشینم، پس از دهپانزده دقیقه تلفنش زنگ زد.گوشی را برداشت و بلافاصله از من خواست که وارد یکی از دفاتر شوم. همان آقای موقر یعنی ملکی که اسمش را از روی کارتش یاد گرفته بودم پشت یک میز چوبی منبتکاری شده نشسته بود، از جا بلند شد و بهسوی من آمد و دستش را دراز کرد، با او دست دادم. تعارف تا روی مبلی بنشینم و با تلفن دستور آوردن قهوه و کیک داد. مدتی در چهره من خیره شد و گفت: میدانستم که میآیید بنابراین از مقامی که قرار است پشت پرده این مناقصه از شما پشتیبانی و حمایت کند هم دعوت کردهام که در این جلسه حاضر شود، حالا اگر چند لحظه صبر کنید حتماً پیدایشان میشود، شاید در ترافیک این ساعت از روز مانده باشد.