درد بی کسی (قسمت 296)

با خودم کلنجار می‌رفتم. از سویی ترس و وحشت همه وجودم را گرفته بود که تازه از زیر بار اشتباه قبلی بیرون آمده بودم و از سویی دیگر برایم محرز شده بود

با خودم کلنجار می‌رفتم. از سویی ترس و وحشت همه وجودم را گرفته بود که تازه از زیر بار اشتباه قبلی بیرون آمده بودم و از سویی دیگر برایم محرز شده بود معامله شیرینی است. نه می‌توانستم از آن بگذرم و نه جرأت داشتم بپذیرم. دسته چکی که ریالی موجودی نداشت در جیبم جا خوش کرده بود، شناسنامه هم داشتم که می‌توانستم ارائه دهم اما دودل بودم. پیش خودم فکر می‌کردم کاش ابراهیم و حسن آقا اینجا بودند و می‌توانستند در تصمیم گرفتن کمکم کنند. نه می‌توانستم دل بکنم و نه جرأت داشتم موافقت کنم. برای کشتن وقت پرسیدم: نمی‌شود امشب را به من مهلت بدهید تا بیشتر فکر کنم؟ آقای ملکی مثل همه دلال‌ها بی‌درنگ وارد معرکه شد و جواب داد: انگار مشکلات زندگی مغزتان را هم پوک کرده که به این معامله بی غل و غش شک می‌کنید! باور کنید همه ما در این دستگاه مناقصه‌گذار مسئولیت‌هایی داریم که نمی‌توانیم در آن شرکت کنیم و الا این لقمه چرب و نرم را به شما پیشنهاد نمی‌دادیم. گفتم: حداقل یکی دو ساعت به من فرصت بدهید تا قدمی در اطراف بزنم و با خودم مشورت کنم. آقای ملکی و آن مرد طوسی پوش با پیراهن یقه‌سفید نگاهی باهم ردوبدل کردند و درنهایت خواسته مرا پذیرفتند و تنها یکساعت فرصت دادند تا از آپارتمان خارج شوم و اگر در زمان مقرر برنگشتم دیگر پیدایم نشود. این تهدید قلبم را تهی کرد. بلافاصله از روی مبل بلند شدم و خودم را به خیابان رساندم و بی‌اختیار در پیاده‌رو به سویی رفتم و چشم انداختم تا یک کیوسک تلفن عمومی پیدا کنم.

ارسال نظر