درد بی کسی (قسمت 298)

راست می‌گفت. ساعت 5:30 عصر بود، یک اسکناس صدتومانی دیگر به پیرمرد دادم و دوباره شماره کلاس ابراهیم را گرفتم

راست می‌گفت. ساعت 5:30 عصر بود، یک اسکناس صدتومانی دیگر به پیرمرد دادم و دوباره شماره کلاس ابراهیم را گرفتم، این بار یکی از شاگردانش گوشی را برداشت و جواب داد: امروز نمی‌آیند مثل‌اینکه دخترشان را برده‌اند دکتر. نمی‌دانستم چه باید کرد به هیچ‌کس دسترسی نداشتم. فرصتی که به من داده بدند تا تصمیم بگیرم در حال تمام شدن بود. گوشی را سر جایش گذاشتم و به‌طرف ساختمانی که شرکت در آن قرار داشت رفتم. چاره‌ای نداشتم که خودم تصمیم بگیرم. وقتی وارد آپارتمان شدم آقای ملکی و آن مقام در حال گفتگو بودند. آن مرد طوسی پوش بی‌تفاوت و همچنان سر جایش نشسته بود اما واسطه کارچاق‌کن یعنی آقای ملکی از جا بلند شد و درحالی‌که ناشیانه می‌خندید گفت: آقا حسرت بالاخره تصمیمت را گرفتی یا هنوز هم دودلی؟ گفتم: چاره‌ای نیست شما که فرصت نمی‌دهید تا فردا جوابتان را بدهم بنابراین قبول می‌کنم. مرد طوسی پوش درحالی‌که لبخندی شیطنت‌آمیز تمام چهره‌اش را گرفته بود گفت: آفرین به تو که فرصت‌های ناب زندگی‌ات از دست نمی‌دهی حالا بنشین و برگه‌های قرارداد را امضاء کن و چکی به مبلغ دو میلیارد تومان در وجه حامل و بدون تاریخ بنویس و پشت و رویش را امضاء کن و داخل پوشه بگذار تا کار تمام شود. حالت تهوع تمام وجودم را گرفته بود دلم می‌خواست خودم را به دستشویی برسانم اما می‌ترسیدم به این بهانه آخرین شانس را از دست بدم. هنوز هم دو دل و نگران بودم اما راه دومی در کار نبود. می‌دانستم حسرت خوشبختی را لمس نخواهد کرد. روی یکی از مبل‌ها نشستم تا نفسی تازه کنم.

ارسال نظر