درد بی کسی (قسمت 301)
سعی میکردم بیشازاندازه به قضیه فکر نکنم زیرا هرلحظه که افکارم به آنسو میرفت احساس بدی داشتم.
سعی میکردم بیشازاندازه به قضیه فکر نکنم زیرا هرلحظه که افکارم به آنسو میرفت احساس بدی داشتم. ریسک بزرگی کرده بودم اما برای یک آدم یکلاقبا که براثر جبر زمان همهچیز خود را باخته بود و یک ستاره هم در آسمان نداشت دیگر فرقی نمیکرد. سه روزی در تهران ماندم چون محل اقامت و پول کافی برای هزینههایم رسیده بود، روزها به دیوان عالی میرفتم تا پیگیر پرونده کلاهبرداران فرشفروش باشم و عصرها به آپارتمان برمیگشتم. وکیل منشی هم هرروز تا ساعت ۶ عصر در دفتر میماند که به تلفنها جواب دهد و پس از آمدن من بهسرعت آنجا را ترک میکرد. او حاضر نبود هیچگونه اطلاعاتی از پشت پرده این جریان و روند دفتر در اختیار من بگذارد. پس از سه روز با اطلاع دادن به منشی سوار یکی از اتوبوسهای شب رو شدم تا خودم را به شهرم برسانم. صبح روز بعد که به خانه رسیدم دخترعمویم آماده میشد تا به سرکارش یعنی کارگری در رستوران برود و بچهها هم همچنان در خواب بودند. بدون اینکه کلامی باهم حرف بزنیم زندگی همچنان میگذشت. چند روز بعد همان منشی به موبایلی که در اختیارم گذاشته بودند زنگ زد و از من خواست تا شبانه خودم را به تهران برسانم و روز بعد برای عقد قراردادی که در مناقصه برنده اعلام شده بود به ارگان مناقصهگذار بروم. آن روز پس از امضاء قرارداد مناقصه که مفاد آن را بهتر است باز نکنم بهاتفاق آقای ملکی به محل صدها واحد مسکونی چهار طبقه که در هر طبقه ده خانواده در سوراخهای زنبور آن زندگی میکردند و بسیار فرسوده و دودگرفته بود و بیننده را متأثر میکرد رفتیم.