درد بی کسی (قسمت 304)
حالا چند ماهی از حضور و رفتوآمدهای مکرر من به تهران میگذشت. در شهر خودمان خانه بهتری برای بچهها اجاره کرده بودم و از دخترعمویم خواستم که دیگر سرکار نرود
حالا چند ماهی از حضور و رفتوآمدهای مکرر من به تهران میگذشت. در شهر خودمان خانه بهتری برای بچهها اجاره کرده بودم و از دخترعمویم خواستم که دیگر سرکار نرود و مواظب بچهها باشد چون هزینههای آنها در حد وسع من تأمین شده بود. وکیل و منشی دفتر یعنی همان زن مطلقه هر وقت با من تنها میشد دم از دلسوزی میزد. او میدانست که زن و فرزند دارم اما از بقیه ماجراهای زندگیام بیاطلاع بود. سعی میکرد مرا متقاعد کند آینده روشنی در انتظار دارم و بهتر است بیشتر وقتم را در پایتخت بگذرانم. بعد از عقد و شروع عملیات پیمان از آقای ملکی و آن مقام طوسی پوش دیگر خبری نبود یا شاید هم من آنها را نمیدیدم. مثل همیشه دستهچک و مدارک مالی و اداری شرکت را در اختیار حسابدار خودشان گذاشته بودند و در حقیقت او بود که تصمیمات پشت پرده را عملی میکرد. پس از شش ماه یک روز بدون اطلاع سری به محل شهرکی که پیمانکار تخریب و تسطیح آنها شرکت سوری ما بود زدم، از وحشت قلبم در حال ایستادن بود، روی لبه جدول کوچهای نشستم که زمین نخورم. بیلهای مکانیکی و بلدوزرهای فراوان در حال تخریب یکدرمیان خانههایی بودند که ساکنان بعضی از آنها مقاومت کرده و هنوز تخلیه نشده بود. کسانی که مانده بودند نگران از پشت پنجرههای دودگرفته از آلودگی هوای پایتخت به بیرون نگاه میکردند و پیش خود در این اندیشه بودند که همین روزها نوبت آنهاست تا اثاثیه فرسوده خود را بردارند و آواره کوه و بیابان شوند. صحنه رقت باری بود که دل هر بیننده قسیالقلبی را میلرزاند. تحملش برایم رنجآور بود و مرا به یاد نابسامانیهای زندگی و گذشته خودم میانداخت و تازه متوجه میشدم که از من بیکستر هم در این دنیا پیدا میشود.