درد بی کسی (قسمت 312)

هنوز موبایلی را که هدیه مقام طوسی پوش بود داشتم.

هنوز موبایلی را که هدیه مقام طوسی پوش بود داشتم. چند بار به دفتر سابق شرکت که آن خانم منشی و وکیل در آن کار می‌کرد زنگ زدم و او همچنان از من می‌خواست تا به‌طور غیررسمی باهم ازدواج و در کنار یکدیگر زندگی کنیم. بارها از سر ناچاری مصمم شده بودم که خواسته او را اجابت کنم و به تهران بروم تا حداقل سربار دیگران نباشم و برای ادامه روند برگشت چکم از او کمک بگیرم اما هر بار چشمم به چهره معصوم فرزندانم می‌افتاد از این تصمیمم منصرف می‌شدم. مرگ ناگهانی مادرم که سال‌ها بود مرا به حال خود گذاشته و سرگرم خواهران و دو برادرم شده بود ضربه تازه‌ای بود که علیرغم همه این ناملایمات، جسم و روح فرتوت مرا به‌کلی منهدم کرد. با رفتن مادر شیرازه باریک وابستگی خواهران و برادران از هم گسست و هرکدام به‌سوی زندگی خود رفتند تا نه از تاک‌نشان ماند و نه از تاکنشان، فشار دخترعمویم وادارم می‌کرد تا علی‌رغم میل باطنیم روزها به دهنه بازار فرش‌فروش‌ها بروم و منتظر بمانم تا یک مرد یا زن روستایی قالی روی شانه انداخته از دور پیدایش شود که خودم را به او رسانده و به‌اتفاق به یکی از مغازه‌های راسته‌بازار که دلالی می‌دادند بروم و فروشنده و فرشش را تحویل خریدار بدهم و یک برگ اسکناس هزارتومانی انعام بگیرم. کار ثابتی نبود، یک روز ده نفر می‌آمدند و روز دیگر حتی یک نفر هم پیدا نمی‌شد و دست‌خالی به خانه برمی‌گشتم.

ارسال نظر