درد بی کسی (قسمت 315)
حسن آقا هنوز هم معتقد بود خودکرده را تدبیر نیست.
حسن آقا هنوز هم معتقد بود خودکرده را تدبیر نیست. بنابراین سعی میکرد در مسائل داخلی زندگی من دخالت نکند زیرا یکبار پایش را در رابطه واسطهگری برای آشنایی من با مینو و خانوادهاش خورده بود اما هرکجا که از او کمک میخواستم دریغ نمیکرد. حالا دیگر من مانده بودم و سلولی تاریک به نام خانه و باری از تنهایی در حاشیه یک شهرک که تمام اوقات فراغتم صرف تابلوهایی میشد که جبر زمان اجازه اتمام آنها را نداده بود. اسپانیش گیتارم به کمک من میآمد تا رودخانه اشکهای سرد و بیصدایم را بیشتر جاری کند. حتی از گوشی موبایلم هم که زیمنس کوچک و سیاهرنگ عهد عتیق بود صدایی شنیده نمیشد. از کسانی که روزگاری برای دیدن حسرت بر روی صحنه و شنیدن صدای بم او سر و دست میشکستند خبری نبود. انگار همه حسرت را از یاد برده بودند حتی آن کسانی که وقتی ترانههای فرهاد و فریدون را با صدای خشدارش بر روی صحنه سالن میخواند ازخودبیخود میشدند و اشک شوق از چشمانشان جاری میشد و شاخههای گل را به سویش پرتاب میکردند و اشتیاق فراوان داشتند برای چند لحظه کنار او نشسته و با او صحبت کنند و عکس بگیرند. بعضی وقتها آنچنان احساس خفگی به من دست میداد که بیاختیار فریاد میزدم درحالیکه صدایم را جان بندهای از عمق این سلول و در حاشیه شهرکی دورافتاده نمیشنید. این همان حسرت بود که مسیر افول را بهسرعت سپری میکرد که پس از بارها به زمین خوردن و بر خواستن این بار دیگر میرفت تا در کوران زندگی انحطاط را طی کند. شبهای بدی را در تنهایی این سلول سپری میکردم. سرچشمه اشکهایم نیز خشکیده و درحالیکه از ته قلب مویه میکردم اما از قطرهای خبری نبود، انگار مرگ هم حسرت را از یاد برده و یا لایق خود نمیدانست.