درد بی کسی (قسمت 317)
پسرها که یکی روی ویلچر بود و نمیتوانست سراغی از من بگیرد و دومی هم درحالیکه بهترین دوران زندگی یعنی نوجوانی را میگذراند
پسرها که یکی روی ویلچر بود و نمیتوانست سراغی از من بگیرد و دومی هم درحالیکه بهترین دوران زندگی یعنی نوجوانی را میگذراند از فاصلهای که براثر جبر زمان بین ما خودنمایی میکرد همه انگیزههایش را ازدستداده بود. دخترم بعضی وقتها که هوایی میشد، خودش را به طریقی به من میرساند تا لحظاتی را در کنارم باشد. از قدیمیها شنیده بودم که دخترها اگرچه محرم رازهای مادران هستند اما علاقه عاطفی فراوانی به پدران خود دارند و سعی میکنند از دو منبع یعنی مادر و پدر بهرهمند شوند اما پسرها اینگونه نیستند و معمولاً نان را به نرخ روز میخورند و هر طرف چربتر باشد به آنسو میروند. این نظریه در زندگی من کاملاً صادق بود زیرا تا زمانی که دستم به دهانم میرسید و میتوانستم نیازهای زن و فرزندانم را از زیر سنگ هم که شده فراهم کنم همه آنها کموبیش با من بودند اگرچه همیشه سر مخالفت داشتند و همچون مادر مرحوم و خواهر و برادرانم مرا به چشم یک گاو شیرده نگاه میکردند. وقتی میدیدند دیگر سودی برایشان ندارم کنارم میگذاشتند اما دختران سوای این حرفها هستند زیرا عاطفه همیشه در وجودشان غلیان دارد و اجازه نمیدهد بیتفاوت بمانند. سعی میکردم مقداری از درآمد مختصرم را پسانداز کنم. علیرغم اینکه تقریباً همه دندانهایم را ازدستداده بودم اما بیشتر وقتها را با قرصی از نان خالی آبزده سد جوع مینمودم و یا با کیک کوچکی بهعنوان صبحانه خودم را راضی میکردم زیرا میدانستم بساط چای فروشندگان قالی در بازار که من پیشخدمت و دلالشان بودم همیشه جور بود.