درد بی کسی (قسمت 318)
نمیتوانستم همه درآمد اندکم را هزینه کنم بنابراین سعی میکردم با صرفهجویی ذخیرهای هم داشته باشم.
نمیتوانستم همه درآمد اندکم را هزینه کنم بنابراین سعی میکردم با صرفهجویی ذخیرهای هم داشته باشم. اما پسانداز مختصر را برای این میخواستم تا هم بتوانم داروهایم را تهیه کنم و اگر با دخترم برخورد نمودم مقداری از آن را داخل کیف پول او بگذارم زیرا میدانستم کاری از دستش برنمیآمد و سخت در تنگنا قرارگرفته بود. برادر بزرگش که روی ویلچر بود و از خانه زیاد بیرون نمیآمد بهواسطه درآمد مختصر مادر تأمین میشد و آخرین فرزند پسرم هم که زیاد اهل درس خواندن نبود و با انجام کارهای یدی در مؤسسات تزییناتی و دکورسازی گلیم خودش را تا حدودی از آب بیرون میکشید اما هر سه همچنان پای سفره خالی مادرشان چمباتمه زده بودند بنابراین دخترم که مشغول درس خواندن بود بیش از بقیه به کمک احتیاج داشت. هرگز به روی خودم نمیآوردم اما میدانستم که ابراهیم هم به بهانههای مختلف به سراغشان میرود و کمکهایی برایشان میبرد. دیابت و فشارخون بالا که حاصل همه رنجهایی بود که کشیده بودم سخت عذابم میداد. گاهی بهاتفاق ابراهیم و حسن آقا به سراغ استاد رضای نقاش میرفتیم که این روزها خانهنشین شده و بیماری آلزایمر امانش را بریده بود. حتی آخرین بار حسن آقا و ابراهیم همسرانشان را هم با خودشان آورده بودند. او که استادی چیرهدست در نقاشی رنگ و روغن بود دهها تابلوی نیمهکاره را در خانه، کارگاه و کلاسش به حال خود رها کرده تا خاک بخورند و با این بیماری خانمانسوز دستوپنجه نرم میکرد. اما همسرش همچنان عاشقانه در کنارش مانده بود و از او پرستاری میکرد.