درد بی کسی (قسمت 320)
روزها در پی هم و بهسرعت میگذشت و همهچیز مسیر خودش را طی میکرد. سپری میشد و باقی نمیماند تا حسرت هم که لنگانلنگان درحرکت بود به آن برسد.
روزها در پی هم و بهسرعت میگذشت و همهچیز مسیر خودش را طی میکرد. سپری میشد و باقی نمیماند تا حسرت هم که لنگانلنگان درحرکت بود به آن برسد. در خانههای بخت به روی همه باز بود اما کسی برای خواستگاری دختری نمیآمد که پدرش در یک زیرزمین متروکه سمفونی درد بیکسی را سلفژ میکند تا برای اجل بنوازد. دختران ابراهیم بعد از دختر بزرگ حسن آقا به خانه بخت رفته بودند اما من در زمان برگزاری عروسی دختر اول حسن آقا در زندان ناخواستهای زندگی میکردم که شیادان فرشفروش برایم مهیا کرده بودند. زمانی که ابراهیم و حسن آقا در فکر تدارک زندگی و آینده برای فرزندان خود بودند حسرت اسیر دست مادر، برادر و خواهرانی بود که تنها به خود فکر میکردند و نایب پدرشان را که توانسته بود آنها را از آب و گل بیرون آورد از یاد برده بودند و امروز که او نیازمند مهر و عاطفه آنهاست حتی حاضر به دیدن حسرت نیستند همانگونه که دخترعمویش که همسر اوست فرزندان را در حیطه افکار خود حبس کرده و اجازه نمیدهد پدر میانسال و درمانده و بیمار خود را ملاقات نمایند. دوران برای من بهسختی میگذشت، از زبان ابراهیم فهمیده بودم که بچههایم وضعیت مناسبی ندارند و هرکدام یکهتازی میکنند درحالیکه دخترعمویم با کمک گرفتن از مادرش که از مستمری عمویم استفاده میکرد و با کار کردن تماموقت در رستوران چرخ زندگی را میچرخاند و اجاره خانه را میپرداخت.