درد بی کسی (قسمت 322)

بعضی وقت‌ها پیش خودم فکر می‌کردم اینجا شاید آخر خط حسرت است

بعضی وقت‌ها پیش خودم فکر می‌کردم اینجا شاید آخر خط حسرت است که در سنین میانسالی با موهایی که کاملاً سفید شده بود به‌عنوان پادو و کارگر و چرخ پنجم مغازه‌های فرش‌فروشی، خرده‌فرمایشی فروشندگان را انجام بدهد و برایشان قلیان و چای از قهوه‌خانه بازار بیاورد و احیاناً راه آب فاضلاب‌های مغازه‌ها را که گرفته بود بازنماید. بعضی از روزها که فروش خوبی داشتند جشن می‌گرفتند و از من می‌خواستند تا به مغازه بریانی اخوان در بازارچه نو بروم و به تعداد آن‌ها بریان و آبگوشت و برای خودم تنها یک‌کاسه آبگوشت تریت شده به‌حساب مغازه گرفته و بیاورم. آن‌ها درحالی‌که غذای کامل بریان و آبگوشت و دوغ یا نوشابه را روی میز وسط مغازه نوش جان می‌کردند، من و کاسه تریت را به پستو می‌فرستادند تا ناهارم را بخورم و بلافاصله سینی و ظرف‌های خالی را به مغازه بریانی اخوان تحویل بدهم و چای و قلیان را مهیا نمایم و مواظب مغازه و فرش‌هایشان باشم تا در انباری چرتی بزنند. غروب که می‌شد نظافت کلی می‌کردم و با دریافت یک برگ اسکناس پنج‌هزارتومانی به‌عنوان دستمزد روزانه خودم را به هتل پل می‌رساندم تا از اتوبوس‌های واحدی که به‌سوی بیرون شهر می‌رفت جا نمانم. خانه مکانی که بهتر از زندانی نبود که یکسال در آن حبس بودم و تنها حسنش تابلوهایی بود که نقاشی آن‌ها یکی‌یکی به اتمام می‌رسید و اسپانیش گیتارم که زیر زخمه ناله می‌کرد که از حلقوم غم گرفته حسرت می‌شنید: «آنشب قلب من گریه‌ها می‌کرد/ نام زیبایت را صدا می‌کرد/ جغد زشتی بر خاک گورستان / از درد بی‌کسی ناله‌ها می‌کرد».

ارسال نظر