درد بی کسی (قسمت 328)
حسن آقا که در تمام طول مسیر همچنان ساکت مانده بود بالاخره بعد از رسیدن به محدودهای که به خانهاش ختم میشد به بهانه اینکه در مسیر کار دارد خداحافظی کرد
حسن آقا که در تمام طول مسیر همچنان ساکت مانده بود بالاخره بعد از رسیدن به محدودهای که به خانهاش ختم میشد به بهانه اینکه در مسیر کار دارد خداحافظی کرد و از اتومبیل پیاده شد. ابراهیم هم مثل همیشه که بار رفتارهای مرا به دوش میکشید، بهسوی شهرک رفت تا پیادهام کند. وقتی به زیرزمین تاریک و نمور که حالا خانه من بود رسیدم در گوشهای تاریک نشستم و در فکر فرورفتم و از خودم پرسیدم: چرا این دو دوست دیرینه و یکرنگ دیگر حاضر نیستند همچون گذشته دست مرا بگیرند و کمکم کنند تا دوباره روی پایم بایستم؟ ساعتها غرق این ماجرای جدید بودم اما عقلم بهجایی نمیرسید. صبح روز بعد قبل از این که به مغازه فرشفروشی بروم به سراغ دفتر جدید حسن آقا که پس از بازنشستگی برای کارهایش در یکی از پاساژهای قدیمی مرکز شهر تدارک دیده بود رفتم اما برای اولین بار در زندگی که برای دیدن و چشمروشنی گفتن به سراغ کسی میرفتم دستم خالی بود که بتوانم سبد گلی برای او ببرم. وقتی مرا دید خوشحال شد و درحالیکه یک فنجان چای برایم میآورد گفت: از چهرهات میخوانم برای چه موضوعی به سراغم آمدهای اما این را بدان من با خرید دستگاه فیلتر زن و اصولاً انجام این کارهای سنگین توسط تو مخالفم، چون انجام آن برای من و تو در این سنین خطاست. همه امیدهایم برای قانع کردن حسن آقا به فنا رفته بود چون او را میشناختم و میدانستم برای هر نظرش دلیل محکم دارد. بنابراین دیگر اصرار نکردم و چون شدیداً دلخور و ناراحت شده بودم بدون خداحافظی از دفتر بیرون آمدم.