درد بی کسی (قسمت 331)

راست گفته‌اند که زندگی به مفهوم بالا رفتن از تپه ایست که قله آن سرابی بیش نیست اما سختی بالا رفتن هرلحظه بیشتر می‌شود.

راست گفته‌اند که زندگی به مفهوم بالا رفتن از تپه ایست که قله آن سرابی بیش نیست اما سختی بالا رفتن هرلحظه بیشتر می‌شود. اگرچه از آغاز زندگی همیشه با ناملایمات روبرو بودم و با آن‌ها می‌جنگیدم اما هیچ‌وقت این روزهای سخت و غیرقابل‌تحمل را پیش خودم تصور نمی‌کردم. شاید پیر شده بودم و اینجا بود که به یاد پدر مرحوم حسن آقا یعنی همان سرآشپز کاباره می‌افتادم که می‌گفت: «زندگی جنگ است جانا بهر جنگ آماده شو/ نیست هنگام تأمل بی‌درنگ آماده شو». امیدوار بودم روزی زمانه دست از ناملایمات خود با حسرت بردارد و رضایت دهد چند روزی از عمر خود را در آسودگی خیال به سر برد اما نشد. دیگر آرزویی جز مردن و فنا شدن را نداشتم، حسرت تنها زندگی خود را تخریب نکرده بود بلکه سایه شوم آن بر سر خانواده‌ای که شامل همسر و سه فرزند بود نیز سنگینی می‌کرد. می‌دانستم به‌سختی زندگی می‌کنند اما بیش از همه نگران دخترم بودم که حالا بحرانی‌ترین دوران نوجوانی و ورود به جوانی خود را سپری می‌کرد و این فاصله از زمان یکی از خطرناک‌ترین لحظات برای خطای احساسات یک دختر است که اگرچه پدر دارد اما از دوری آن رنج می‌برد. این دردهای بی‌درمان بیش از آلام جسمی و روحی دیگر مرا رنج می‌داد. وقتی از سرکار به آن زیرزمین متروک و نمور که همچون قبری در سکوت مطلق آرمیده بود می‌رسیدم احساس می‌کردم همه غم‌های دنیا روی قفسه سینه‌ام سنگینی می‌کند. مگر من از دخترعمویم چه می‌خواستم به‌جز گوشه خانه‌ای که در آن زندگی می‌کرد تا در آن احساس آرامش و امنیت کنم و فرزندانم نیز سایه بی‌رنگ پدر را بالای سرشان شاهد باشند.

ارسال نظر