درد بی کسی (قسمت 333)

در گذر زمان برایم ثابت شده بود که هرکسی و هر چیزی تاریخ‌مصرف مشخص و معینی دارد و آنروزها تاریخ‌مصرف من هم دیگر به اتمام رسیده بود و باید آماده می‌شدم تا بار سفر را ببندم.

در گذر زمان برایم ثابت شده بود که هرکسی و هر چیزی تاریخ‌مصرف مشخص و معینی دارد و آنروزها تاریخ‌مصرف من هم دیگر به اتمام رسیده بود و باید آماده می‌شدم تا بار سفر را ببندم. پنج سالی از شصتمین بهار زندگی‌ام نمی‌گذشت اما این دلیل نمی‌شد که پیش خود فکر کنم بازهم فرصت زیستن دارم زیرا پدر مرحومم هم بیش از این عمر نکرده بود و حالا نوبت من است تا به او بپیوندم درحالی‌که مادرم با تمام بی‌مهری‌هایش نسبت به من چندی پیش دارفانی را وداع گفته بود و زن فرزندم هم مسیر خود را انتخاب کرده بودند و دیگر انگیزه‌ای برای ادامه زندگی در من باقی نمی‌ماند. اما تنها بهانه و عاملی که بیش از همه مرا به ادامه حیات امیدوار می‌کرد دخترم بود که برخلاف مادر و دو برادرش همچنان به من علاقه داشت و در فرصت‌های مناسب خودش را به پدر درمانده‌اش می‌رساند تا به او روحیه‌ای تازه ببخشد. بعضی‌اوقات فکر می‌کردم که کاش می‌توانستم او را برای همیشه در کنار خودم داشته باشم تا بتواند گوشه‌ای از تنهایی‌های مرا پر کند، البته این انتظار برگرفته از نوعی خودخواهی بود که توقع داشتم دختری جوانی خود را که این دوران از بهترین لحظات زندگی اوست فدای پدری پیر و ازکارافتاده و همه‌چیز باخته کند که آفتاب عمرش بر لب بام است. آثار بیماری مرموزی که تمام طول سال‌های گذشته با من بود و هرچند وقت یکبار به سراغم می‌آمد و راهی بیمارستانم می‌کرد شدیدتر شده بود اما چون تنها زندگی می‌کردم سعی‌ام بر این بود که به نحوی با آن مدارا کنم و البته چاره‌ای جز این نداشتم.

ارسال نظر