درد بی کسی (قسمت 335)
آنروزها آخرین تشعشعات آفتاب عمر حسرت از سر بامهای شهر پیدا بود که میرفت تا پشت کوههای مغرب پنهان شود و این افول به او ندا میداد که همه آرزوهایت رؤیایی بیش نبوده بهجز مرگ که حقیقتی است
آنروزها آخرین تشعشعات آفتاب عمر حسرت از سر بامهای شهر پیدا بود که میرفت تا پشت کوههای مغرب پنهان شود و این افول به او ندا میداد که همه آرزوهایت رؤیایی بیش نبوده بهجز مرگ که حقیقتی است انکارناپذیر و در کمین تو نشسته و منتظر فرصتی مناسب است تا تو را با خود ببرد. هنوز هم چشمه اشکهای حسرت خشک و بیآب است و او تنهاییهایش را همراه با اسمش سپری میکند و گلایههایش نالههای بدون اشک است. شاید در طول عمر خود خطاهای بسیاری کرده باشد اما بزرگترین آنها که توانست از پا درش بیاورد زمانی بود که مادر مینو دستهای خود را بر زمین کوبید و از درون دل فریاد کشید تا خیر زندگیاش را نبیند درحالیکه ظرف تمام سالهای بعدازآن آرامآرام آثار این نفرین بزرگ را بهخوبی میدید. خیال میکرد که زندگی میکند درحالیکه این مسیر نوعی مردگی بود که تنها تحرک داشت و امروز در مقطعی از زمان که باید آغاز آسایش و فصل بازنشستگی و گذران عمر در کنار خانواده و فرزندانش باشد ساکن دخمهای به نام زیرزمین مسکونی است که به هیچ کجای دنیا جز گورستان آرزوها راه ندارد. این موزاییکهای خاکستری کف زیرزمین متروکه و نمور سنگقبر مردی بودند که نزدیک نیمقرن تلاش مذبوحانه داشت تا چراغ همیشه روشن اطرافیان خود باشد و امروز در حال سوسوزدنی است که تنها حرکت بالهای یک پشه میتواند خاموشش کند.