درد بی کسی (قسمت 336)
تنها همدم من ترانه سنگقبر آرزوها ایست که سالها قبل در آخرین ساعات نیمهشب برای مشتریان کاباره اجرا میکردم و روی نواری ضبطشده تا حالا مونس تنهاییهای من باشد.
تنها همدم من ترانه سنگقبر آرزوها ایست که سالها قبل در آخرین ساعات نیمهشب برای مشتریان کاباره اجرا میکردم و روی نواری ضبطشده تا حالا مونس تنهاییهای من باشد. اگر یاران نزدیکتر از جانی همچون ابراهیم و حسن آقا تمام طول عمر خود را به حال حسرت خون گریه کنند کم است زیرا بهخوبی میدانند پس از هجرت استاد رضا به دیار باقی حالا نوبت حسرت است تا پرواز کند اما فرق این دو در عاقبت آنهاست که یکی در میان نگرانی و حیرت اما در کنار خانواده درحالیکه آثار گرانبهایی از خود بهجا گذاشت و فرزندانش را به سامان رساند و غربال زندگی را آویزان کرد جان به جانآفرین تسلیم نمود و دیگری یعنی حسرت در اوج فلاکت و دور از همهکسانی که به او مدیوناند میمیرد. این رنجها که خاطرات تنهایی حسرت بود بالاخره کار خودش را کرد و آن روز عصر وقتی از اتوبوس واحد در شهرک پیاده میشدم تا مثل هر شب افسرده و از حاشیه خلوت بهسوی ویرانهای به نام خانه بروم احساس کردم درد جانکاه و شدیدی سمت چپ بدنم را احاطه کرده و از خود بیخودم نموده است. خودم را به اولین نفری که در ورودی محوطه مسکونی فرسوده ایستاده بود رساندم و با لکنت زبان از او خواستم تا برایم آمبولانس خبر کند و دیگر چیزی نفهمیدم. این قصه از قصههای قدیمی و تکراری حسرت بود و این بار او در بیمارستانی بزرگ به هوش میآمد درحالیکه چند روزی را در ICU گذرانده بود. جاییکه در کنار خود تعدادی دیگر را میدید که تنها با ماسک اکسیژن نفس میکشند اما از گذر دنیا و مافیها بیخبرند.