درد بی کسی (قسمت 337)
همچنان منگ و در عالم هپروت سیر میکردم. احساس میکردم تنها دست راستم بهفرمان من است و کمی حرکت دارد
همچنان منگ و در عالم هپروت سیر میکردم. احساس میکردم تنها دست راستم بهفرمان من است و کمی حرکت دارد و چشمهایم دور دور میکند اما نه چیزی میشنیدم نه اتاقم را بهوضوح میدیدم. چندساعتی از به هوش آمدنم گذشته بود اما هیچکس به سراغم نمیآمد و احوالم را نمیپرسید، همچون بقیه کسانی که روی تختها و زیر دستگاههای متنوع زندگی میکردند اما بیهوش بودند. هیچیک از نقاط بدنم بهجز پلکها و لبهایم حرکت نداشتند. قدرت تحرک از همه وجودم گرفتهشده بود، پرستاران از کنارم میگذشتند بدون اینکه نگاهی به من بیندازند، گاهی از اوقات یکی از آنها از دور و درحالیکه پشت میزی نشسته بود و کتابی از گارسیا لورکا در دست داشت نیمنگاهی به مانیتور بالای سر بیماران میانداخت و دوباره بهسوی مطالعه خود میرفت. مدتی بعد هوا کمی روشنتر شد و پرستار کتابش را بست و داخل کیفی که زیر میزش بود گذاشت و از جا بلند شد. ساعت بخش را نگاه کرد. میدانست وقت معاینه است و پزشک متخصص همراه با اینترن ها به ICU میآیند. بلافاصله در باز شد و گروهی دختر و پسر جوان درحالیکه هرکدام گوشی به دست داشتند و لباس سفید پوشیده و به صورتشان ماسک زده بودند همراه مرد میانسالی که پیدا بود پزشک ارشد و استاد آنهاست وارد شدند و برای معاینه به جان بیماران در حالت کما افتادند. نوبت من که رسید پزشک ارشد از همه آنها خواست تا گوشیهایشان را روی قفسه سینهام بگذارند و صدای درهم این قلب خسته را بشنوند. اینترن ها فهمیده بودند که حسرت به هوش آمده و میتواند موش آزمایشگاهی خوبی برای آموزش آنها باشد.