درد بی کسی (قسمت 338)
دکتر ارشد گشتی زد و نگاهی سطحی به پرونده دیگر بیمارانی که در حالت کما بودند
دکتر ارشد گشتی زد و نگاهی سطحی به پرونده دیگر بیمارانی که در حالت کما بودند انداخت و بعد همه آن چند جوان کنجکاو را بالای سر من جمع کرد تا به زبان انگلیسی و اصطلاحات پزشکی وضعیت را برایشان تشریح کند. تنها از گوش راستم و در لابهلای صحبتهای آنها فهمیدم که حال چندان خوبی ندارم و قسمتی از بدنم فلج شده است. دکتر سپس پروندهای را که پایین تختم آویزان بود برداشت و یک صفحه از ریپورت آن را با نوشتن جملاتی در هم پر و امضا کرد و سر جایش گذاشت، بدون اینکه نگاهی به چهره من بیندازد و سوألی از من داشته باشد بهاتفاق دانشجویان همراهش اتاق ICU را ترک کرد. حال شیفت تازهای سرکار آمده بودند که پیدا بود روز است چون سرحال بودند و میگفتند و میخندیدند. یکی از آنها که معلوم بود سوپروایزر شیفت است یکبهیک پروندهها را بررسی میکرد و مطالبی را که در آن نوشتهشده بود مطالعه و در دفتری که به همراه داشت مینوشت. سرم های بالای سر بیماران عوض میشد و درون هریک سرنگهایی پر از داروهای رنگی تزریق میگردید که سهم من برخلاف آنچه در جامعه داشتم بیشتر از همه بود. با نگاه زیرچشمی به ساعت بزرگی که روبرویم به دیوار نصبشده بود فهمیدم ده ساعت است به هوش آمدهام اما هیچکس احوال مرا نمیپرسد. احساس درد در هیچ نقطه از بدنم نمیکردم زیرا بهجز حرکاتی که در سروصورتم حس میکردم ارادهای برای دیگر اعضاء خودم نداشتم. بالاخره نزدیکیهای ظهر مرد میانسالی که مثل بقیه لباس سفید پوشیده و ماسک زده بود به تخت من نزدیک شد و درحالیکه لبخندی ساختگی بر لبانش نقش بسته بود سلام کرد و نیم نگاهی به پرونده پایین پایم انداخت و پرسید: