درد بی کسی (قسمت 339)
آقا حسرت چطوری؟ تنها نگاهش میکردم درحالیکه پس از مدتها گرمای قطرات اشک را در زیر پلکهایم احساس مینمودم.
آقا حسرت چطوری؟ تنها نگاهش میکردم درحالیکه پس از مدتها گرمای قطرات اشک را در زیر پلکهایم احساس مینمودم. او که این احساسات رقیق برایش عادی شده بود بدون اینکه به چهره من نگاه کند دستگاهی را از کیفی که به همراه داشت بیرون آورد و روی میز جلوی تخت گذاشت و دوشاخ آن را در پریز برقی که بالای سر من بود جا داد و آن را روشن کرد و به کشیدن روی کتف و بازوی دست چپم مشغول شد اما در تمام طول این عمل هیچ حسی به من دست نداد و او همچنان کارش را تا نوک انگشتانم ادامه میداد. حدود نیم ساعت این حرکت که بعدها فهمیدم فیزیوتراپی است ادامه یافت. پس از رفتن او تنها کسانی میآمدند و سرنگهایی در سرم بالای سر من تزریق میکردند و فشار مرا میگرفتند و در پروندهام ثبت میکردند و بدون اینکه حرفی با من داشته باشند میرفتند. دریغ از اینکه یکی از آنها لبخندی بزند یا سوألی داشته باشد تا پیش خود احساس کنم هنوز زندهام. نزدیک یک هفته این کمدی درام زندگی حسرت ادامه داشت تا بالاخره به دستور پزشک ارشد سرم ها قطع و ماسک اکسیژن از صورتم برداشته شد. فیزیوتراپ هرروز به سراغم میآمد تا نیم ساعتی دست و پای چپم را اتوکشی کند اما هیچ احساسی از این معالجه مداوم که خسته و کلافهام کرده بود نداشتم، وقتی سرم و اکسیژنم قطع شد به کمک یکی از پرستاران مرد از سمت راست بدن به روی تخت نشستم تا سوار ویلچر شوم درحالیکه تنها دست و پای راستم را میتوانستم حرکت بدهم. آنها مرا به بخش بردند و روی یک تخت خالی در اتاقی که دو بیمار دیگر در آن بستری بودند خواباندند و اولین کاسه سوپ گرم را بهعنوان شام روی میز جلوی من گذاشتند تا بهوسیله قاشق و به کمک دست راستم بخورم.