درد بی کسی (قسمت 342)
حالا در یک اتاق بیمارستان پنج نفر بهصورت دستهجمعی اشک میریختند بدون اینکه صدایی داشته باشد
حالا در یک اتاق بیمارستان پنج نفر بهصورت دستهجمعی اشک میریختند بدون اینکه صدایی داشته باشد اما اگر کسی از در وارد میشد فکر میکرد بیماری در دم جان به جانآفرین تسلیم کرده است. پیدا بود هرکدام از این پنج نفر به حالوروز خودشان گریه میکردند و اشک میریختند و زندگی حسرت بهانهای بیش نیست. یادم نمیآمد که این تراژدی دردناک چقدر طول کشید اما بالاخره ابراهیم دستمال را از روی صورتش برداشت و درحالیکه سعی میکرد صدای گرفته خود را صاف کند گفت: بسیار خوب ما بهسختی توانستهایم برای چند دقیقه وقت ملاقات بگیریم. بگو کی مرخص میشوی و آیا به چیزی احتیاج داری تا همین حالا برایت تهیه کنم یا بعداً بیاورم. درحالیکه بهسختی میتوانستم صحبت کنم گفتم: من چیزی نمیخواهم اما اگر امکان دارد دخترم را به خانه برسان و مبلغی هم به او بده تا بعداً باهم حساب کنیم. ابراهیم از اینکه میتوانست هنوز هم همراه من باشد خوشحال بود بهاتفاق دخترم خداحافظی کردند و رفتند. قرار شد هر وقت خواستند مرخصم کنند به او زنگ بزنم تا به بیمارستان بیاید. یک هفته دیگر در بخش ماندم و هرروز توسط مسئول فنی فیزیوتراپی میشدم اما کوچکترین حرکتی در دست و پای چپم احساس نمیکردم، روز آخر از ابراهیم خواستم تا به بیمارستان بیاید و مرا به خانه ببرد. آن روز هم دخترم را با خودش آورده بود چون میدانست از دیدنش خوشحال میشوم. روحیهام کمی بهتر شده بود اما فلج شدن سمت چپ بدنم را نمیتوانستم تحملکنم. ابراهیم که میدید قادر به راه رفتن و حرکت نیستم با امانت گذاشتن کارت ملیاش ویلچری از بیمارستان برای رساندن من به منزل امانت گرفت.