درد بی کسی (قسمت 343)
هیچکدام از ما سه نفر حرف تازهای برای گفتن نداشتیم.
هیچکدام از ما سه نفر حرف تازهای برای گفتن نداشتیم. شاید هم جرأت اینکه یکدیگر را محکمه یا به زنجیر بکشیم برایمان نمانده بود. ابراهیم حالا بیشتر از من تکیده و فرسوده به نظر میرسید. دخترم در عنفوان جوانی و زمانی که باید گل خنده از چهرهاش محو نشود به کسانی شباهت داشت که از مراسم ختم برگشته بودند. از شهر بیرون رفتیم تا به زیرزمین متروکهای که خانه حسرت بود برسیم. اما ابراهیم درراه و در همان شهرک بهسوی خیابان دیگری حرکت میکرد، بیاختیار از او پرسیدم کجا میرود؟ گفت: دیشب با خواهرت صحبت کردهام و جریان تورا کامل میداند. از او خواستم تا مدتی در خانه آنها زندگی کنی که بتوانی روی پای خود بایستی، راستش را بخواهی سکته مغزی این بار دست و پای چپ تو را از کار انداخته و باید تحت مراقبت شدید باشی که تکرار نشود، استراحت مطلق و خوردن داروهایت سر زمان مشخص خیلی اهمیت دارد. برای مصرف یکماه نسخهات را از داروخانه بیمارستان گرفتهام و خواهرت میتواند در این مدت از تو پرستاری کند. گفتم: من چند سال است او را ندیدهام، چطور میتوانیم باهم روبرو شویم؟ ابراهیم جواب داد: حالا وضعیت فرق میکند، سالیان دراز پس از فوت پدرت تو این خانواده را سرپرستی کردهای، همه آنها به تو مدیون هستند. خواهرت را به مدرسه فرستادی، سرکار گذاشتی، شوهرش دادی و جهیزیه برایش تهیه کردی و امروز نوبت اوست که قسمتی از زحمات تو را جبران کند. بیش از این کله شقی نکن. اینجا بهترین مکان برای مراقبت از توست. گفتم ولی من میخواهم به همان زیرزمین تاریک و کنار تابلوهایم بروم. ابراهیم با چهرهای برافروخته که هرگز از او ندیده بودم جواب داد: آنوقت چه کسی از تو که فلج شدهای نگهداری میکند؟