درد بی کسی (قسمت 344)
ساکت شدم تا کمی درباره حرفهایش فکر کنم. ابراهیم درست میگفت
ساکت شدم تا کمی درباره حرفهایش فکر کنم. ابراهیم درست میگفت. حسرت دیگر کسی نبود که بتواند روی پای خود بایستد. او دیگر بهتنهایی قادر به دستشویی رفتن هم نبود. حتی دست و پای راستم هم آن توان قبل را نداشتند. مردهای بودم متحرک که هیچکس را بهراحتی تشخیص نمیدادم. ابراهیم پایش را روی ترمز گذاشت و در گوشهای توقف کرد. معلوم شد بالاخره به خانه خواهرم در همان شهرک رسیده بودیم. جایی که برای اولین بار پا به آن میگذاشتم. شوهر او آقای زاده مرد نسبتاً آرام و سربهزیری که امروز او را میدیدم و حتماً پیر شده بود. کسی که همه این سال خواهرم را تحمل کرده بود و حالا هردوی آنها بازنشسته شده بودند و با فرزندانشان زندگی میکردند. خواهر و شوهر خواهرم با شنیدن صدای زنگ در به استقبال حسرت آمدند اما سردی در چهرههایشان بهخوبی مشاهده میشد. ویلچر را شوهرش بهطرف ورودی خانه برد و ابراهیم درحالیکه داروها و مدارک پزشکیم را تحویل خواهرم میداد و استفاده از داروها را به او میآموخت از من خداحافظی کرد و گفت: اگر کاری داشتم با او تماس بگیرم. دخترم هم با من به خانه عمهاش آمد تا چندساعتی در کنار پدرش باشد. آنها تخت چوبی قدیمی و رنگورورفتهای را که پیدا بود از انباری آورده بودند در هال منزلشان و درست در پشت پنجرهای که مشرفبه حیاط پرگلشان بود برای من آماده کرده بودند. زاده مرا که حال هموزن کودکی ۵ ساله شده بودم بهراحتی از ویلچر بلند کرد و روی تخت خواب چوبی گذاشت تا آن را به ابراهیم بدهد که به بیمارستان برگرداند و کارت ملیاش را که به امانت گذاشته بود پس بگیرد. حالا روی تخت خوابیده و از درون خوشحال بودم که خواهرم تصمیم گرفته تا از برادرش که شصتوپنج سال از عمرش میگذرد و فلج شده است در این روزهای آخر مراقبت کند.