درد بی کسی (قسمت 347)
مسیر پرفرازونشیب زندگی چقدر آخر خط دارد. با این حوادث تلخ میفهمیدم همه آنها سرابی بیش نیستند.
مسیر پرفرازونشیب زندگی چقدر آخر خط دارد. با این حوادث تلخ میفهمیدم همه آنها سرابی بیش نیستند. حالا این همان حسرتی بود که روزگاری دوستدارانش سر و دست میشکستند تا شاخههای گلی که پس از اجرای برنامه در سالن به سویش پرتاب میکردند او را بهسوی صاحب آن متوجه کند و تنها لبخندی از روی رضایت به او بزند. آنجا هم با خودم فکر میکردم این دیگر پرده پایان زندگی است که برای ادامه آن کمکی از حسن آقا و ابراهیم هم برنمیآید، دیگر نمیشود از آنها خواست که دوست دیرینهشان را که در طول نیمقرن گذشته همیشه و در همه حال باعث زحمت و مرارت آنها بوده است در خانه و کاشانه خودشان بپذیرند و پرستاری کنند. این نتیجه و مکافات ضربه بزرگی بود که به آبروی آن خانواده زده شد. آن شب را هر طور که بود گذراندم درحالیکه هنوز هم آثار داروهایی که در بیمارستان مصرف کرده بودم آزارم میداد، در این خانه تنها کسی که تا حدودی هوایم را داشت شوهر خواهرم بود که نشان میداد هزار گلایه و حرف نگفته از دست زنش در گلو دارد. آن شب هم رختخوابش را کنار تخت من پهن کرد و عاجزانه خواست تا اگر احتیاج به او داشتم بیدارش کنم تا بدانم از اینکه به من کمک میکند خوشحال میشود. ناگفته نماند این مرد هم که حالا پا به سن گذاشته بود بهخوبی میدانست و آگاه بود همه هزینههای ازدواج خواهرم را که همسر اوست من تأمین کرده بودم و حالا سعی میکرد اینگونه و به نحوی جبران نماید اما نمیدانست که حسرت سالهاست دل از دنیا و همه نیرنگهایش کنده و هرلحظه آماده است تا دعوت حق را لبیک گوید.