درد بی کسی (قسمت 348)
آن شب که بدون امکانات بیمارستان و با نگرانی فراوان از اینکه برای اهل این خانه که به چشم بیگانه و مزاحم به من نگاه میکردند بار گران باشم
آن شب که بدون امکانات بیمارستان و با نگرانی فراوان از اینکه برای اهل این خانه که به چشم بیگانه و مزاحم به من نگاه میکردند بار گران باشم بهسختی گذشت و چون قادر نبودم از جای خود بلند شوم و به دستشویی بروم و یا داروهایم را بخورم به هر نحوی بود سعی کردم تا صبح تحملکنم و مزاحم شوهر خواهرم که در خواب ناز بود نشوم. بااینحال سه بار بیدار شد و مرا کشانکشان به دستشویی حیاط بورد که عرق شرم همه وجودم را فرا گرفته بود. بنای ناسازگاری خواهرم که از همان روز اول شروع شده بود روز بعد هم ادامه یافت. این دختر که حالا برای خودش زنی میانسال شده و در این خانه حکمرانی میکرد وقتی از خواب بیدار شد و از اتاقش بیرون آمد دماغش را گرفت و فریاد زد وای چه بوی ادرار بدی فضای سالن را پر کرده است. درحالیکه مطمئن بودم کوچکترین ترشحی در لباسهای من نبود و این حرف هم همچون گذشتههای دور یک بهانه بیشتر برای دستبهسر کردن حسرت بهحساب نمیآمد. خواهرم آخرین باری که تا یکقدمی من آمد همان روز قبلش بود که از بیمارستان مرخص شده بودم و از آن به بعد سعی میکرد از من فاصله بگیرد و بیشتر کارهای در ارتباط با مرا به عهده شوهرش میگذاشت که همچون موم در دستهای او میچرخید. سومین روز اقامتم در این خانه داستان عجیبی داشت، صبح اول وقت که چشم باز کردم، رختخواب شوهر خواهرم را کنار تختم ندیدم، پیش خودم فکر کردم شاید صبح زود از خواب بیدار شده و آن را جمع کرده و در کمد چوبی کنار سالن گذاشته و خودش هم برای خرید نان تازه که خوراک هرروز خواهرم بود یا کاری دیگر از منزل بیرون رفته اما با کمال تعجب از پشت پنجره دیدم که در باغچه حیاط مشغول بیل زدن و کاشتن گل بود.