درد بی کسی (قسمت 349)
شوهر خواهرم همانطور که مشغول کار در باغچه بود و عرق از سر و رویش میریخت همچنان با خودش حرف میزد یا بهتر است بگویم وجدانش را به چهارمیخ کشیده و محاکمه مینمود.
شوهر خواهرم همانطور که مشغول کار در باغچه بود و عرق از سر و رویش میریخت همچنان با خودش حرف میزد یا بهتر است بگویم وجدانش را به چهارمیخ کشیده و محاکمه مینمود. کمی از پشت پرده به او نگاه کردم و بعد از مدتها حضور لبخند را در چروکهای چهرهام احساس نمودم و بعد پنجره را باز کردم و با همان لکنت زبانی که بهعنوان سوغات بیمارستان به همراه داشتم صبحبهخیر گفتم. بدون اینکه جوابم را بدهد به کارش ادامه داد، فکر کردم نشنیده است بنابراین دوباره حرفم را تکرار کردم. بیل را در خاک باغچه فرو برود و با همان چهره عصبی روبه من کرد و گفت: چه صبح به خیری، چه سلامی چه علیکی؟ من باید از دست این خواهر تو به کجا و چه کسی پناه ببرم. تعجب کردم و با همان لکنت زبان گفتم: اولاً پناه همه بندگان به خداست دوما چهکار کرده که اینقدر عصبانی هستی؟ جواب داد: مگر یک خواهد میتواند در حق برادرش اینقدر بیرحم و بیتفاوت باشد که بگوید دیگر کمکش نکن. بگذار خودش کارهایش را انجام بدهد. یعنی نمیفهمد که تو در حال گذراندن دوران نقاهت بیماری هستی، طرف چپ بدنت بیحس است، زبانت لکنت دارد و حالا حالاها باید هوایت را داشته باشیم؟ اخمهایم را درهم کشیدم و درحالیکه خودم را ناراحت نشان میدادم گفتم: یعنی نمیخواهی کمکم کنی تا به دستشویی بروم؟ جواب داد: چرا نمیخواهم اما میترسم صدایش دربیاید و جاروجنجال به پا کند. لحظهای ساکت شد و بعد درحالیکه بهطرف در سالن میآمد گفت: بادا باد میآیم تا کمکت کنم. بهسرعت وارد سالن شد و زیر بغل مرا گرفت و درحالیکه سعی میکرد صدایش را کسی نشنود گفت: خدا به فریادت برسد که میخواهی در این خانه و زیر سایه این خواهر بمانی و زندگی کنی و خدا به داد من برسد که روزی مثل تو زمینگیر شوم و این زن آنگونه با من رفتار کند که امروز در حق تو که برادر و همخونش هستی روا میدارد.