درد بی کسی (قسمت 354)
مردد همسایه برای اینکه با زدن زنگ پیدرپی مزاحمش نشوم لگن پلاستیکی دستهداری کنار تخت من گذاشته بود که هر وقت نیاز به دستشویی داشتم از آن استفاده کنم
مردد همسایه برای اینکه با زدن زنگ پیدرپی مزاحمش نشوم لگن پلاستیکی دستهداری کنار تخت من گذاشته بود که هر وقت نیاز به دستشویی داشتم از آن استفاده کنم و این یکی از مجازاتهای کسی بود که همچنان به نفرین مادری که آینده دخترش را تباه کرده بود گرفتار میشد. نمیتوانستم خودم را ببخشم زیرا طی این سالها در مقابل خوشبختیهایی که از دست داده بودم فلاکتی به دستم رسیده بود که همچنان مرا در چنگالش میفشرد. با خودم فکر میکردم شاید شب اول قبر از آن شبی که من در زیرزمین تاریک و نمور بهتنهایی سپری کردم بهتر باشد. طول زندگی شصتوچندساله ام همچون فیلم سینمایی از جلوی چشمانم میگذشت، روزهای کودکی و استان گرم خوزستان، نوجوانی در اصفهان و جوانی با رفتوآمدهای پیدرپی به کویت و شبها در صحنه سالن که برنامههای هنریم با چه استقبالهای کمنظیری روبرو میشد، بوتیک حسرت در بهترین نقطه و مشتریانی که از بالای شهر برای خرید از آن سر و دست میشکستند، مادری که اکنون زیرخاک قبرستان آرمیده، زن و فرزندانی که پدر را رها کردهاند و همچنان از او بیخبرند، دوستان یکرنگی به او مهر و محبت داشتند و دختری که شب و روز را در نگرانی و غم دوری از پدرش سپری میکند، خواهر و برادرانی که درنهایت بیرحمی و شقاوت به همه ریشهها پشت پا زدند، شرکای نامردی که هستی او تصاحب را کردند تا بهترین روزهای عمرش را در زندان سپری کند و درنهایت ابراز محبتهایی که از دوستان یکرنگ خود دیده بود. اینها صحنههایی بود که شب تنهایی و بیکسی حسرت را در آن زیرزمین متروک به صبح میرساند.