درد بی کسی (قسمت 355)

آن شب هرچه بود گذشت اما کاش دیگر چنین شبی برای حسرتنیاید تا آرزوی یک لیوان آب خوردن در نیمه‌های شب برای رفع عطشی که به‌واسطه داروهای متعدد مصرف کرده بودم ناکام بماند.

آن شب هرچه بود گذشت اما کاش دیگر چنین شبی برای حسرتنیاید تا آرزوی یک لیوان آب خوردن در نیمه‌های شب برای رفع عطشی که به‌واسطه داروهای متعدد مصرف کرده بودم ناکام بماند. شب سخت و نفس‌گیری بود اما گذشت. صبح بود وبازهم حسرت می‌توانست خورشید را ببیند و مطمئن باشد هنوز هم زنده است. صدای بازشدن قفل در نوید آمدن کسی را می‌داد که می‌توانست درد بی‌کسی حسرت را برای لحظه‌ایدرمان کند. آن مرد همسایه اول صبح با نیمه‌ای نان و قطعه‌ای پنیر و لیوانی چای کمرنگکه حبه قندی در آن بود به سراغم آمد و کمک کرد تا بتوانم این صبحانه ساده را بخورمو پس‌ازآن قرص و کپسول‌های متعددی را که روی بسته‌های آن تعداد و زمان مصرفش توسطابراهیم نوشته شده بود در دهان من بگذارد که با لیوانی از آب به معده بفرستم،علاوه بر اینکه دست و پای چپم ازکارافتاده بود دست راستم هم‌ توان و یارای کاری رانداشت، همسایه بدون اینکه حرفی با من بزند سینی صبحانه را برداشت و مرا ترک کرد درحالی‌کهبازهم تأکید می‌کرد تا اگر کاری پیش آمد شاسی زنگ کنار تختم را فشار بدهم. خستگیاز بی‌خوابی شب قبل توانم را بریده بود، دلم می‌خواست بخوابم که البته محیط آرام وبی‌سروصدای زیرزمین و امنیت ذهنی از اینکه حالا دیگر روز شده بود این فرصت رابرایم فراهم می‌کرد. چشم‌هایم را برهم گذاشتم و زمانی بیدار شدم که همسایه کاسه‌ایاز آش را که چندتکه نان در آن ترید شده بود در دست داشت و کنار تخت من نشسته بودتا به‌وسیله قاشق در دهان من بگذارد.

ارسال نظر

اخرین اخبار
پربیننده‌ترین اخبار