درد بی کسی (قسمت 356)
روزها و شبها به همین منوال میگذشت.
روزها و شبها به همین منوال میگذشت. کمکم میتوانستم بهسختی خود را به ویلچر برسانم و روی آن بنشینم و خودم را به دستشویی گوشه زیرزمین برسانم. در این مدت ابراهیم دو بار به سراغم آمد درحالیکه داروهایم را تهیه کرده بود و هر بار مقداری مواد غذایی و میوه به همراه داشت. هر دو نوبت دخترم را هم با خودش آورده بود تا پدر بیچاره و ازپاافتادهاش را ملاقات کند. تابلوهای نیمهکارهام در گوشه و کنار زیرزمین خاک غربت میخوردند، آرزو داشتم میتوانستم زخمهای به سیمهای گیتارم بزنم و یا قلممو به دست گرفته و رنگهای روغنی را به روی بومهای نیمهکاره بمالم اما میدانستم همه اینها آرزوهای نافرجامی بیش نبود و حسرت دیگر یک شبه انسانی بیش نیست که فقط نفس میکشد. دوست دیرینهام حسن آقا که هنوز هم در چهرهاش دلخوری از اتفاقی که سالها پیش افتاده بود و زندگی مرا به آتش کشید مشهود گاهی اوقات همراه با یکی از دوستان مشترک یا آشنا به سراغم میآمدند که پیدا بود اگرچه میخندید اما از درون سخت پریشان و نگران وضعیت من بود. میدانستم که او هم به خاطر مشکلات جسمیاش توان تحمل اینهمه ناملایماتی را که در زندگی من میدید نداشت. بهوضوح احساس میکردم که با چشمانش به من میگوید دیدی جفایی که در حق مینو کردی چه عاقبتی را برایت رقم زده است. میدانستم نهتنها دل مینو و مادرش را شکسته بودم بلکه ضربه روحی بزرگی به حیثیت اجتماعی حسن آقا که در این میان نقش واسطه را داشت وارد شدو روزهای سختی بود که تمام نمیشد تا تکلیف موجودی بنام حسرت را برای همیشه معلوم کند.