درد بی کسی (قسمت 362)

هنوز نتوانسته بودم لقمه‌های غذایی که پشت سرهم به‌وسیله قاشق در دهانم جا داده بود بجوم و قورت بدهم.

هنوز نتوانسته بودم لقمه‌های غذایی که پشت سرهم به‌وسیله قاشق در دهانم جا داده بود بجوم و قورت بدهم. حتی ظرف آبی در کنار من نگذاشت که اگر گلویم گرفت یا به سرفه افتادم سرم را روی آن خم‌کنم و مانند حیوانات هورت بکشم. بعد از رفتن خدمتکار چون ساعتی قبل از آن را روی تخت نشسته بودم و با حسن آقا و همراهش صحبت می‌کردم و سنگینی خوردن غذای نامطبوع آزارم می‌داد احساس ناآرامی و خستگی داشتم و بی‌اختیار خوابم برد شاید هم از هوش رفتم. نمی‌دانم، وقتی چشم‌هایم را باز کردم همه‌جا تاریک بود و گواهی می‌داد شب شده بود، به‌سختی دست راستم را بلند کردم تا کلید چراغ را که بالای سرم بود فشار دهم که روشن شود. حالت تهوع همه وجودم را گرفته بود، چهاردست‌وپا خودم را به دستشویی رساندم تا هر آنچه را که آن جوان خدمتکار به معده‌ام فرستاده بود استفراغ کنم. پس‌ازآن حالم کمی بهتر شد، چنددقیقه‌ای طول کشید تا توانستم یک لیوان آب از کلمنی که روی زمین و کنار سینک کوچک ظرفشویی بود بردارم و بخورم تا عطشم فروکش کند و بازهم چهاردست‌وپا به تختخوابم برگردم، حالم کمی بهتر شده بود. به‌وسیله کنترل تلویزیون را روشن کردم و به صفحه آن چشم دوختم، دیگر مثل گذشته احساس تنهایی و غربت نمی‌کردم، همه‌چیز برایم بی‌تفاوت شده بود، دلم هوای دیدن دخترم را هم نداشت. برای خوردن یا نخوردن به‌موقع داروهایم هم نگران نبودم. دیدن تابلوهای نیمه‌کاره هم نه شادم می‌کرد و نه رنجم می‌داد، اصولاً زنده‌بودن یا مردن هم برایم مفهومی نداشت، آمدن و نیامدن جوان خدمتکار نیز نگرانم نمی‌کرد. تنها به صفحه تلویزیون چشم دوخته بودم و صدایش را می‌شنیدم اما اگر کسی از من می‌پرسید کدام شبکه را می‌بینی و درباره چه حرف می‌زند نمی‌توانستم جوابش را بدهم.

ارسال نظر