درد بی کسی (قسمت 365)

دلم نمی‌خواست بیش از این‌ها برای حسن آقا و ابراهیم ایجاد مزاحمت کنم بنابراین تصمیم گرفتم همین‌گونه و در عالم بی‌تفاوتی به زندگی‌ام که مردگی بیش نبود ادامه بدهم.

دلم نمی‌خواست بیش از این‌ها برای حسن آقا و ابراهیم ایجاد مزاحمت کنم بنابراین تصمیم گرفتم همین‌گونه و در عالم بی‌تفاوتی به زندگی‌ام که مردگی بیش نبود ادامه بدهم. شب و فردا هم گذشت و همچنان تا عصر روز بعد تنها بودم ولی از خدمتگزار خبری نشد، نزدیکی‌های غروب صدای چرخیدن کلید را در قفل در شنیدم. پیش خود مطمئن بودم که جوان خدمتکار است که آمده تا باعجله همیشگی کارش را سرهم‌بندی کند و برود. اما اشتباه می‌کردم زیرا این دو دوست دیرینه بودند که در بهترین لحظات پیدایشان می‌شد درحالی‌که دست‌هایشان پر از پاکت‌های مواد غذایی و میوه و داروهای من بود، این دو رفیق شفیق همان حسن آقا و ابراهیم بودند که مثل همه این سال‌ها با قلب‌هایی باصفا و دست‌پر به عیادت کسی می‌آمدند که در تمام طول نیم‌قرن رفاقت نتوانسته قدمی برای آن‌ها بردارد بلکه همیشه سربارشان بوده است. از دیدن آن‌ها بی‌اختیار اشک شوق توأم با درد درون از چشمانم جاری‌ شده بود، مثل بچه یتیمی که شفیقی را می‌دید دلم می‌خواست فریاد بزنم چرا زمانه با من اینگونه رفتار کرده است اما سعی کردم این لحظات ناب و خوش را در کنار بهترین کسانی که تمایل داشتم همیشه با آن‌ها باشم بگذرانم. شاید دیگر فرصتی اینچنین ناب برای حسرت فراهم نشود. حسن آقا کاغذ آلومینیومی را که هنوز گرم بود باز کرد و آن را روی میز پیش‌دستی گذاشت و اولین لقمه نان با جوجه‌کباب را برایم گرفت و در دهانم گذاشت، می‌خواستم حرف بزنم اما او اجازه نمی‌داد و همچنان انگشت سبابه‌اش را به علامت سکوت روی بینی گذاشته بود. ابراهیم کتری را روی اجاق‌گاز گذاشت تا چند فنجان چای لیپتون آماده کند. از شب گذشته و تا حالا که نزدیک غروب بود گرسنه مانده بودم. حسن آقا بلافاصله پس از خوردن غذایم جعبه داروهایم را جلو کشید و مشغول خوراندن قرص و کپسول‌های متعدد اما به ترتیب اولویت به من شد.

ارسال نظر