درد بی کسی (قسمت 366)

ابراهیم درحالی‌که به وضعیت زیرزمین سروسامان می‌داد با همان لهجه دلنواز آذری‌اش زمزمه می‌کرد و ترانه می‌خواند

ابراهیم درحالی‌که به وضعیت زیرزمین سروسامان می‌داد با همان لهجه دلنواز آذری‌اش زمزمه می‌کرد و ترانه می‌خواند و تکرار می‌کرد: این جوان خدمتگزار معتاد به مواد مخدر دیگر به درد ما نمی‌خورد، چند بار از زیرزمین که بیرون می‌رفت تعقیبش کردم و دیدم که خودش را به زیر آن پل خرابه راه‌آهن می‌رساند تا در کنار دیگر معتادان به مصرف مواد مخدر مشغول می‌شود اما چاره‌ای نداشتیم چون کسی نبود که حداقل روزی یکبار به سراغ تو بیاید و غذا و داروهایت را بدهد، حالا من و حسن آقا تصمیممان را درباره تو گرفته‌ایم، همین امشب را میهمان این زیرزمین نمور و تاریک هستی، فردا اول صبح به سراغت می‌آییم تا ترا به جایی ببریم که آبرومند باشد و راحت زندگی کنی، به‌موقع غذا بخوری، داروهایت را سروقت بدهند و دکتر هم کنارت باشد و بتوانی در فضای سبز با ویلچرت حرکت کنی و گشت بزنی و با دوستانی هم‌سن‌وسال خودت درد دل کنی تا حوصله هیچ‌کدامتان سر نرود. جایی که هیچ‌کس برای دیگری شاخ‌وشانه نکشد و سعی نکند تا نان دیگری را ببرد. لهجه آذری ابراهیم به حرف‌هایش آرامش و متانت می‌بخشید. نمی‌دانستم درباره کجا حرف می‌زند اما آن‌طور که می‌گفت شاید از این دربه‌دری‌هایم خلاص می‌شدم، خنده تلخی کردم و گفتم: نیم ‌قرن است شرمنده هردوی شما هستم. حسن آقا و ابراهیم پس از ساعتی که مثل همیشه زندگی مرا نظم داده بودند تلویزیون را برایم روشن کردند و رفتند درحالی‌که یادآور می‌شدند منتظر باشم تا فردا بیایند که پس از صرف صبحانه در کنار هم و خوردن داروهایم مرا به خانه جدید ببرند تا غرق آسایش شده و خیال آن‌ها هم آسوده باشد.

ارسال نظر